loading...
CiTy Romance
Sheida بازدید : 125 10 سال پیش نظرات (0)

اومدمبگم اگه سراغت اومدن ، اشهال شین بند نیار ول ده پایین بالا شین یکی شه .هر چن فکری نی م از آبرو بیان سی تو . ترسن لکه نگه وخوره پیشونی شین توآبادی صدا می کنه از ترس اسهال شدن
اینوگفت از جاش بلند شد و یه خداحافظی کرد و رفت .من هنوز خنده رو لبهام بود.زنهای مطیع و فرمانبردارشون رو خیلی ضعیف فرض کرده بودن

تقریبایکساعتی از رفتن مردای آبادی گذشته بود که یه مرتبه صدای تیراندازی از دوربلند شد بلافاصله پریدم از تو درمانگاه بیرون صدا از فاصله دور می اومد.صدای تیراندازی چند تا سرهم و چندتا تک تک دیگه موضوع جدی شده بود یه جنگواقعی ، یه جنگ نابرابر اگه کژال زخمی می شد چی؟ اگه خدای نکرده کشته میشد ؟
کمکم زنها و دخترهای آبادی هم جمع شدن تو حیاط درمانگاه .هر کدوم با یه سلامو علیک آروم می اومدن و یه گوشه می نشستن و چشم می دوختن به کوه .صدای تیراندازی قطع نمی شد نکنه گلوله هاش تموم بشه .اونوقت خیلی راحت می گیرنشچیکار باید میکردم؟ چیکار باید میکردیم؟
نتونستم نگرانی رو تو دل خودم تحمل کنم و رفتم کنار ننه احمد و یواش بهش گفتم:
-ننه احمد اگر تیرهاش تموم بشه چی؟ هزارتا فشنگ که نداره .
یهنگاهی به من کرد و یه چیزی در گوش یکی از زنها گفت و اونم در گوش بغلی ش وهمینجور حرف من گوش به گوش رسید که یه مرتبه هفت هشت تاشون از جا بلند شدنو رفتن طرف خونه شون و ده دقیقه بعد برگشتن و تو دست هرکدوم سه چهار تافشنگ بود .
یکییکی می اومدن جلو من و فشنگ ها رو می ذاشتن تو دستم .من می ریختم تو جیبمحدود سی تا فشنگ شد .بعدش چند تا از زنها از جاشون بلند شدن و رفتن یهخرده بعد با چایی و قند و نون و کلوچه برگشتن .آذوقه کژال هم جور شد اماجنگ هنوز نابرابر بود کاری از دست ما ساخته نبود باید فقط منتظر نتیجهامروز می شدیم امروز خیلی چیزا روشن می شد .
تیراندازینیمساعت دیگه هم ادامه داشت اما بعد یه مرتبه کوه ساکت شد همه مون منتظرشنیدن صدای تیرهای بعدی بودیم اما دیگه صدایی نبود دلشوره افتاد بین همهمون یعنی چی شده بود؟ معنی این سکوت چی بود؟ پایان کار کژال؟

میدونستم که همه تو این فکرن اما هیچکس چیزی نمی گفت ! سکوت ، سکوت ، سکوتتا نیمساعت بعد اما یه مرتبه مثل دیروز اول گرد و خاک پای کوه و بعدش دیدهشدن کمرنگ یه عده سوار و بعدشم کم کم واضح شدن دور نما
شمارهشروع شده بود اما با شک .هرچی زمان می گذشت موضوع بیشتر دستگیرمون می شد وبعد از گذشتن چند دقیقه نفس گیر ، تونستیم سوارها رو ببینیم .تعدادشونهمونقدر بود که باید بود بدون کم و زیاد اما نه چیز دیگه هم بود . درستنمی شد اسب ها رو شمرد اما کمی بعد مشخص شد یه اسب کم بود و رو یه اسب دونفر سوار بودن یکیشون وضعیت طبیعی نداشت هی رو اسب بلند می شد و می نشستیعنی چی بود ؟
یه دقیقه بعد همه سوارها اومدن جلو درمانگاه و ایستادن تازه متوجه موضوع شده بودم یه زخمی نتیجه این جنگ بود از کژال هم خبری نبود
زخمیرو از اسب آوردن پایین و آوردنش تو درمانگاه و همه هم، با هم اومدن تواونقدر عصبانی بودن که نمی تونستن حرف بزنن فقط فحش می دادن به کژال بهاونکه زخمی شده بود به زن ها به دخترها /
یه گوشه درمانگاه ایستاده بودم و نگاه میکردم که یه مرتبه کدخدا داد زد و گفت :
-های خانم دکتر چرا واستادی و نگاه می کنی؟ مگه نمی بینی این خون ریزی داره؟
-وقتی همه رفتین بیرون می آم بالا سرش
-خب همین الان بیا
-وقتی همه رفتین بیرون
-لج می کنی؟
-آره ، مخصوصا به تو
-اگه بمیره چی؟
-عمر دست خداست اگه خیلی براش نگرانی ، اینا رو وردار و زودتر ببر بیرون
یه نگاهی به من کرد و زود طرز صحبتش رو عوض کرد و گفت :
-خانم دکتر راست می گن با اینهمه آدم که نمی شه مریض رو معالجه کرد همه برین بیرون ، من خودم تنها اینجام .
همهشون با دلخوری رفتن بیرون و کدخدا فقط موند .منم همونجا ایستادم و بازمنگاه کردم خودش فهمید که حرفم جدی بود سرش رو انداخت پایین و رفت بیرون.وقتی دیگه کسی اونجا نموند، در رو قفل کرد و رفتم بالا سر زخمی
یهپسر بیست و یکی دو ساله تیر خورده بود به پاش و خونریزی داشت زود شروعکردم گلوله تو پاش نبو زخمش هم آن چنان نبود باید اول بخیه ش میکردم
شروع کردم به کارم و همونجورم باهاش حرف می زدم
-اسمت چیه؟
-یار علی آخ مردم
-نترس نمی میری
-خیلی میسوزه خانم دکتر
-شانس آوردی اگه یه خرده این ورتر بود، استخوون پات رو خرد کرده بود
-گیس بریده ، عجب تیری میندازه
-اگه حرف بی ادبی بزنی معالجه ات نمی کنم آ
-آخه ببین چیکار کرده
-درس خوندی؟
-دیپلم گرفتم
-از تو که یه دیپلمه و در خونده ای، بعیده که در مورد یه دختر اینطور صحبت کنی اونم دختری که داره حق ش دفاع می کنه
یه نگاه بهم کرد و گفت :
-حق ؟
-آره ، حق ببینم تو دوست داری بری با یه زن که بیست سال از خودت بزرگتره ازدواج کنی؟
یه نگاه بهم کرد و گفت :
-نه اما یعنی چی؟
-خب گویا قرار بوده کژال رو به زور بدن به کدخدا
اینو که شنید یه مرتبه دردش یادش رفت و گفت :
-کی این حرف رو زده؟
-همه می گن
-پس چرا کدخدا به ما نگفته؟
-به شما چی گفته ؟
-گفته که کژال نمیخواسته با جوونای این ده عروسی کنه
-اینطور نیست کدخدا به پدر کژال پنجاه تا گوسفند داده که به زور با دخترش ازدواج کنه حالا بگو ببینم اون بالا چه اتفاقی افتاد؟
یه خرده نگاهم کرد و بعد گفت :
-وقتیرسیدیم اون بالا، عبداله رد زن ، ردش رو گرفت و یه خرده بعد که رفتیم وبهش نزدیک شدیم ، یه تیر هوایی در کرد بعدش بلند داد زد و گفت : هرکی بیادجلو ، خونش پای خودشه اما ماها رفتیم جلو که اول اسبم رو کشت و منم انقدرعصبانی شدم که همینجوری رفتم جلو هنوز دو قدم ور نداشته بودم که یه صدااومد و پام آتیش گرفت و افتادم رو زمین .بقیه هم شروع کردن به تیراندازی.همینجوری بیخود تیر مینداختن
بعد یه مرتبه خندید و گفت :
-اما عجب تیر میندازه بنازم این ضرب شست دو تا تیر در کرد و اسبم رو کشت و خودمم زخمی کرد
یه لحظه دیگه ساکت شد و بعدش گفت :
-خانم دکتر!
نگاهش کردم
-اونا رو راست گفتین؟
-آره می تونی بری از خودش بپرسی
-عجب نامردیه این کدخدا
-گوش کن ببین چی بهت می گم ایندفعه شانس آوردین زخمت زیاد مهم نیست اما باید استراحت کنی
-من فردا باید باهاشون برم
-کجا؟به جنگ یه دختر تنها ، خجالت داره اسم تونم گذاشتین مرد؟ بیست نفر رفتینبه جنگ یه دختر . از این به بعد اگه زخمی بشین ، اینجا نیائین من پزشکمیدون جنگ نیستم همین الانم به پاسگاه خبر می دم
داشتماینا رو میگفتم که یه مرتبه از بیرون صدای داد و فریاد بلند شد کدخدا بایکی از خودشون دعوا میکردن یه نگاه از پشت شیشه بهشون کردم که همون پسرهآروم بهم گفت :
-از دست پدر کژال عصبانی هستند می گن اون نتونسته خوب دختر تربیت کنه
برگشتم طرفش و گفتم:
-بنظر تو اینطوریه؟
یه فکری کرد و گفت:
-نه اتفاقا برعکس
بهشخندیدم و شروع کردم به پانسمان زخمش .چندتا بخیه بیشتر نخورده بود زودپانسمانش کردم و چند جور دارو هم بهش دادم و در درمانگاه رو باز کردم ورفتم بیرون . هنوز مردها داشتن بگومگو میکردن یه مرد پنجاه ساله هم کهگویا پدر کژال بود ، ساکت ایستاده بود و سرش رو انداخته بود پایین و هیچینمی گفت .بقیه مردای هم سن و سالش هم سرزنشش میکردن
-های عین اله عجب تحفه ای پس انداختی
-گل پیری نخ تنبونت رو سفت می تابوندی
-سگای آبادی سیش شرف دارن
خلاصههرکی یه چیزی به اون بدبخت می گفت و اونم صداش در نمی اومد جوونای دههمونجور ساکت ایستاده بودن و مشاجره بین پدرهاشونو نگاه میکردن که یهمرتبه کدخدا که خیلی عصبانی بود از دهنش در رفت و گفت
-عین اله کلات رو ورجه بالاتر دولا شو آبروت جمع کن .
تا اینو کدخدا گفت یه مرتبه از بیرون حیاط صدای یه زن بلند شد صدای خشم یه زن ، قهر یه زن ، صدای مادر کژال
-چی وّر می دی کدخدا؟شوی ما کلاش ورجه والا؟ شما دلاورا باش کلاتون وجین والا
کدخدا یه نگاه از همونجا بهش کرد و گفت :
-اّ کی تا حالا ضعیفه ها تو دهن شی زبون رُسته؟
-ازهمو روز که خدا سی مون جون داد
-وشو ومیر با ای مار بچه که پس در دادی
-مار بچه؟ گو شیر بچه یه الف دختر بیست تا دلاور تارونده به ای می گی مار بچه؟
-زبونت بگیر دیر خین به دهن ت ریختم
-حق م داری وقتی شومون خسبیده .باس تو خیت دهن ما کنی .حاشا به این غیرت
تا مادر کژال اینو گفت دیگه شوهرش نتونست خودشو نگه داره و یه مرتبه رو به کدخدا براق شد و گفت :
-هایکدخدا چی زبونت یله دادی؟ دخترمو اگه تو زورش نمیکردی؟ سربراه تو لونه شخسبیده بی .تو گیسوند و میش مو رو وعده کردی دختر سی ت روونه کنیم
تا پدر کژال اینو گفت و جوونای آبادی یه نگاه بهم همدیگه کردن رنگ کدخدام سرخ شد و زود گفت :
-خلا شرع کردم؟ دست تنگی ، نون به دومن ت کردم قلم شی ای دست
-مودستم تنگ بی؟ کرور کرور شکر که روزی مون از خداس تو سرمو کچل کردی سی کژال.های بنازمت دختر که شیری .نون بوآ حلالت سیر کردم چه طو جاخالی کردین
پدر کژال خیلی عصبانی شده بود کدخدا زود جا زد و برای این که قضیه رو رفع و رجوع کنه، سر اهالی داد زد و گفت :
-چی چنبر زدین ایجا؟ بشن رد کارتون
بعد برگشت طرف من و گفت:
-ها خانم دکتر چی شد؟
یه نگاه بهش کردم و گفتم :
-فعلا حالش خوبه .ایندفعه بخیر گذشت .اما دفعه دیگه اگه کسی زخمی شد ، اینجا نیارینش مستقیم ببرین ش بیمارستان شهر
-بچشم ، بچشم .های جوونا برین زیر پر رفیق تون رو وگیرین
دوسه تا از جوونای ده اومدن طرف درمانگاه و رفتن تو ، منم دنبالشون رفتم.وقتی رسیدن به یار علی ، یه چیزی آروم بهشون گفت اونام یه چیزی گفتنمعلوم بود که همه شون ناراحتن
آرومیار علی رو از رو تخت بلند کردن و آوردنش پایین و از درمانگاه بردنش بیرون.اهالی هم تقریبا رفته بودن .منم برگشتم تو درمانگاه و وسایلم رو جمع وجور کردم و تخت رو مرتب . دیگه نزدیک ظهر هم بود .درمانگاه رو تعطیل کردمو رفتم خونه . یه تلفن به عموم زدم و کمی باهاشون صحبت کردم و بعدش خواستمبه شایانم زنگ بزنم اما منصرف شدم .شاید اینطوری بهتر بود .
ناهارمرو خوردم و تلفن زدم به پاسگاه و جریان رو برای رئیس پاسگاه گفتم .قرار شدفردا برای تحقیق بیان ابادی .ازش تشکر کردم و خداحافظی بعدش رفتم و گرفتمخوابیدم .
ارسال نظر برای این مطلب

کد امنیتی رفرش
درباره ما
دلم هوس یک دوست قدیمی کرده یک رفیق شش دانگ یک آرام دل کسی که امتحانش را در رفاقت پس داده ودیگر محک زدن وزیرو رو کردنی در کار نباشد رفیقی که من نگویم و او بشنود بخندم وحجم بغض را در خنده ام ببیند رفیقی که بگویمش برو امـــــــا بـــــــــماند که نرود ....
اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • مدیر وبلاگ

    شیدا 

    آمار سایت
  • کل مطالب : 193
  • کل نظرات : 26
  • افراد آنلاین : 3
  • تعداد اعضا : 12
  • آی پی امروز : 13
  • آی پی دیروز : 34
  • بازدید امروز : 275
  • باردید دیروز : 59
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 0
  • بازدید هفته : 367
  • بازدید ماه : 677
  • بازدید سال : 7,511
  • بازدید کلی : 121,153
  • کدهای اختصاصی
    لبخند زدن خیلی راحت تره تا بخوای به همه توضیح بدی چرا حالت خوب نیست ...