loading...
CiTy Romance
Sheida بازدید : 143 10 سال پیش نظرات (0)

خواستم برم روی صندلی خودم بشینم که بازومو گرفت و با یه حرکت منو برد توی بغلش و دستش رو انداخت دور کمرم. حس میکردم من یه بچه ام توی بغلش.
محسن: اما تو براش عزیزی، صدای تپش قلبشو میشنوی؟ تو قلبشو زنده کردی و داره برای تو میتپه. با این حرفش پر از شادی شدم، خودم رو بیشتر بهش فشار دادم. روی پیشونیم بوسه زد که خوشحالیم رو دو برابر کرد. من: محسن. محسن: جون محسن، بگو عزیزم. من: آاه اینجوری نگو خجالت میکشم.

 محسن: از کی تا حالا دختری که توی چشمم نگاه میکرد و بهم میگفت عوضی خجالتی شده؟ من: آاه نداشتیما، اگه قرار باشه بگی منم میگم که بهم میگفتی هرز... دست روی لبم گذاشت و نذاشت جمله م رو کامل کنم. محسن: من احمق بودم که این حرفها رو میزدم، راستش با اون رفتاری که تو داشتی من فکر میکردم این فکرم درسته و تو اونجوری هستی که نشون میدی. اما بعدها متوجه شدم همش فیلم بوده که لج بابات رو در بیاری. آوا تو با اینکه از بچگی آزاد بودی اما هیچوقت کار اشتباهی نکردی. میدونی وقتی که میدیدم با پسرا حرف نمیزنی و محلشون نمیذاری چه حس خوبی بهم دست میداد. وقتی کامیار تعریف میکرد که بستنی رو خالی کردی روی سر پسره. وقتی که کتابهای دینی رو ازم گرفتی، وقتی که نماز خوندی و روزه گرفتی، اینا همش باعث شد که بفهمم من چقدر درمورد تو اشتباه میکردم. من ظاهربین بودم. الان اینقدر بهت ایمان دارم که حاضرم سرت قسم بخورم. تو پاکی، برعکس ناز.... ایندفعه من بودم که دست گذاشتم روی لبش. به چشمهاش نگاه کردم. من: دیگه از گذشته حرف نمیزنیم، از حال حرف میزنیم. از کسی حرف نمیزنیم، فقط از خودمون. باشه؟ محسن لبخند زد و چشمهاش رو به علامت مثبت بست. من: آها سوالم یادم اومد. محسن تو چرا همیشه مشکی تنته؟ محسن: نمیدونم، بعد از اون موضوع دیگه همیشه مشکی میپوشیدم. من: دیگه حق نداری مشکی بپوشی، رنگای شاد میپوشی. محسن: من همه لباسام مشکین، فقط دوتا لباس سورمه ای دارم. من: اشکال نداره، با هم میریم خرید و لباسهای رنگی میخریم. محسن: آخه آخر عمری من رنگای شاد بپوشم؟ مردم بهم میخندن. من: کجا پیری تو؟ تازه ۲۸ سالته، یعنی اول جوونیته. محسن: هرچی، به قیافه من میخوره که لباس رنگی بپوشم؟ دقیق بهش نگاه کردم،واقعا جذاب بود و هیچی کم نداشت. البته این نظر من بود و بقیه رو نمیدونستم. من: آره، خیلی خوبم میخوره. مخصوصا طوسی و سفید. میدونی چه جیگری میشی؟ محسن با چشای گرد شده نگام کرد: چی میشم؟ من: جیگر دیگه. محسن: من نمیدونم شماها این اسمها و لقبها رو از کجا میارید؟ من: خوب دیگه. باز احساس سرما کردم و رفتم توی بغلش و محسن سفت منو گرفت. همین چند ماه پیش بودا که چه لقبهایی بهش میدادم. از این فکر خندیدم. محسن: به چی میخندی؟ من: محسن راستشو بگو، تا حالا چندتا لقب بهم دادی؟ محسن: خیلی. من: خوب چندتا شو بگو. محسن: لوس، ننر، بچه قرتی، مارمولک، ... من: ااا، منم به تو میگفتم مارمولک. تازه روز اول که اومدی بهت گفتم غول، بعدش شدی شرک. محسن: عوضی، بادیگارد، راننده. لبمو از خجالت گاز گرفتم و گفتم: اینا رو واسه این میگفتم که لجتو در بیارم. محسن: ولی راست میگفتی، من واقعا غول بودم که تورو چسبوندم به دیوار. حالا خودمونیما، اونروز خیلی خوشگل شده بودی. با این حرفش لپم داغ شد و آروم زدم توی سینش. من: ااا. محسن: مگه چیه؟ آخه تو ندیدی! اونجور عصبی شده بودی با اون موهای خیست، چقدر قیافه ت بامزه شده بود. شده بودی مثل بچهٔ سه ساله. من: یادته رفتیم عروسی دوستم؟ اونشب واقعا خوشتیپ شده بودی. تقریبا همه دخترا چشماشون دنبالت بود. محسن آروم فشارم داد و گفت: آره یادمه که رفتی با پسرا رقصیدی و کلی منو حرص دادی. به چشمهاش نگاه کردم: یعنی تو از اون موقع منو دوست داشتی؟ محسن: آره، اما خودمم نمیدونستم. فقط غیرتی میشدم و دلم میخواست فک پسرا رو بیارم پایین. با این حرفش یاد یه چیزی افتادم و سرمو انداختم پایین. محسن چونمو گرفت و آوردش بالا. محسن: چی شده؟ چرا نگاه خوشگلت رو ازم دزدیدی؟ من: ببخشید که زدم توی صورتت. محکم منو گرفت توی بغلش. محسن: تو باید منو ببخشی, خیلی سنگدل شده بودم. اما تو دلمو لرزوندی. اون روزی که زدی توی گوشم اینو فهمیدم. بعدشم شنیدی میگن فحش بچه صلواته؟ زدن بچه هم نازه. و خودش شروع کرد به خندیدن, آروم زدم توی صورتش. من: من اونموقع ها فکر میکردم تو خندیدن بلد نیستی. ولی وقتی که دیدم خندیدی کلی ذوق کردم. اما توی بدجنس جلوی خنده ت رو میگرفتی یا سرت رو مینداختی پایین. محسن: آره خیلی بدجنسم. ببخشید. من: دیگه چیزی مهم نیست, گذشته رو فراموش کن. دوتامون ساکت بودیم و محسن چونه ش رو گذاشته بود روی سرم. کم کم داشت خوابم میبرد. محسن: آوا خوابی؟ به زور جواب دادم: هنوز نه, ولی میخوام بخوابم. محسن: آوا نخواب باشه؟ من: محسن ولم کن، بخدا گیج خوابم. محسن: آخه اگه بخوابی شاید دیگه بیدار نشی. من: مهم نیست, مهم اینه که پیش توام, توی بغل توام. به آرزوم رسیدم و اگه خدا جونمو بگیره هم حرفی ندارم. محسن: چرا چرت و پرت میگی؟ خیلی خودخواهی. آوا من هنوز ازت سیر نشدم, ما باید با هم زندگی کنیم. بچه دار بشیم. خوب بگو ببینم دوست داری اولین بچه مون پسر باشه یا دختر؟ خواب آلود جواب دادم: هر کدوم ولی پسر یه چیز دیگه ست.محسن: آره منم موافقم. اسمشو چی بذاریم؟ من: هرچی, پرنگ خوبه؟ محسن: آه آه, این چه اسم سوسولیه؟ تو حالت خواب و بیداری خندیدم و گفتم: خوب تو بگو. محسن: علی. من: خیلی اسم قشنگیه, به اسم امام علی.بعد شروع کردم به خندیدن. محسن: چرا میخندی؟ من: از الآن داریم نقشه میکشیم, اول بذار ما از اینجا سالم در بریم بعدش واسه آینده نقشه بکشیم. محسن: نه همینجا خوبه, من و تو هیچوقت تنها نیستیم و نمیتونیم حرفامون رو راحت بزنیم. دست راستش رو گرفتم توی دستم و آوردم جلوی صورتم. من: هنوز جای زخمش هست. عجیبه که هنوز خوب نشده. محسن: راستش هنوز هروقت که میرم پیشش یکی میزنم تا حرف بزنه. لامصب نمیدونم چی بهش دادن که هیچی رو لو نمیده. جای زخم دستشو بوسیدم و گرفتمش توی دستم. من: دستت چه یخ کرده. محسن: ماشین داره کم کم یخ میزنه.
صدای محسن کم کم دور شد و دیگه هیچی نفهمیدم. چشمامو باز کردم اما باز پلکهام افتاد روی هم. یه غلت زدم و پتو رو کشیدم تا زیر گلوم. آخیش چقدر حال میده توی هوای سرد زیر پتو بخوابی. یهو با یاد آوری شب قبل مثل برق گرفتهها پریدم تو هوا. من توی اتاقم چیکار میکنم؟ به لباسهام نگاه کردم, پیژامه تنم بود. پس دیشب چی؟ یعنی اونا همش خواب بوده؟ سریع از اتاق رفتم بیرون و همونجا منتظر محسن ایستادم. تا در باز شد پریدم توی اتاقش و درو بستم. محسن با تعجب داشت بهم نگاه میکرد. محسن: آوا چی شده؟ من: نمیدونم, هنوز گیجم نمیدونم. اومد نزدیکم و توی فاصله یک قدمیم ایستاد. دستش رو آورد نزدیک و دستمو گرفت. با این کارش خیالم راحت شد و نفس راحتی کشیدم. محسن:نمیگی چی شده؟ من: بیدار شدم میبینم توی اتاقمم, لباس خواب تنمه. فکر کردم همش خواب بوده. محسن لبخند جذابی زد و گفت: دیشب تو خواب رفتی, هر کاری کردم بیدار نشدی. اینقدر بوق زدم تا یه ماشینی اومد و کمکمون کرد. رفتیم بیمارستان و بهت سرم زدن. بعدش وقتی اومدیم همه خواب بودن و کسی در مورد دیشب خبر نداره. با این حرفش گونه هام داغ شد, پس چجوریی لباسامو عوض کرده؟ انگار فهمید به چی فکر میکنم که لبخند زد. محسن: فقط مامانو بیدار کردم که لباست رو عوض کنه, جز مامان کسی خبر نداره. من: چرا خاله رو بیدار کردی؟ خودت بودی که. خودم داشتم از حرفم شاخ در می آوردم. آوا خانم از اون حرفا بودا. بیچاره محسن که شوکه شده بود. ولی بعدش باز اومد نزدیک و من سرمو انداختم پایین. چونه مو گرفت و سرم رو آورد بالا. به چشمهای سیاهش نگاه کردم. محسن: دفعه دیگه اونجوری نخوابیا. داشتی دیوونم میکردی. لبخند زدم و اون ادامه داد. محسن: آوا راستشو بگو, تو ماشین رو خراب کرده بودی تا بتونی حرف دلت رو بهم بزنی؟ با چشای گرد شده نگاهش کردم که پقی زد خنده. آروم مشت زدم تو سینه ش و با حالت قهر رفتم بیرون. با خوشحالی لباس عوض کردم و رفتم توی آشپزخونه. مثل همیشه خاله و صغری خانم رو بوسیدم و سر جام نشستم. محسن رو به روم بود و سرش توی روزنامه بود. خاله: خوبی دخترم؟ منظورش و فهمیدم و با لبخند گفتم: مرسی ممنون. بهتر از این نمیشم. زیر چشمی به محسن نگاه کردم, اصلا به روی خودش نیاورد. لجم گرفت که اینقدر سرده. نه پس آوا خانم توقع داری پسره جلوی مامانش بر و بر نگات کنه و برات لاو بترکونه؟ صبحونه که تموم شد از خونه زدیم بیرون. توی راه حتی یک کلمه هم باهام حرف نزد. بابا این چشه؟ منم اعصابم خورد شد و ضبط رو روشن کردم و صداش رو بلند کردم. یکم بعد دیدم صداش رو کم کرد. هیچی نگفتم. وارد کلاس که شدیم مستقیم رفتم نشستم سر جام. به بهار نگاه کردم, پیدا بود که خیلی خوشحاله. یهو کامی از وسط من و بهار کله شو آورد جلو و سلام کرد. من: علیک, میبینم که جوجه ت خروس میخونه. کامی: یعنی آوا خاک تو اون سرت با مثال زدنت, تورو اصلا باید بفرستن افغانستان با این حرف زدنت. اون کبکت خروس میخونه ست خانم نه اونی که شما سر هم کردید. بعدشم چرا خوشحال نباشم, به آرزوم رسیدم. من: اونوقت چرا؟ کامی یه نگاه به بهار کرد و گفت: آخه دختر خاله م بله رو گفت. اول گیج بهش نگاه کردم, اما کم کم دو زاریم افتاد و پریدم هوا و جیغ کشیدم. با جیغ من محسن زود اسلحشو در آورد که باعث سنگکوب کردن همه شد. با گیجی بهش نگاه کردم که یعنی این کارا چیه که دیدم اونم همینجور داره نگام میکنه. بیچاره از جیغ من ترسیده فکر کرده چیزی شده. بعد که خیالش راحت شد یه اخمی کرد و اسلحشو گذاشت سر جاش. کامی رو به محسن گفت: محسن جان آرام باش. با این حرف کامی زدم زیر خنده و دوباره از خوشحالی پریدم هوا. من: بیشعورا چرا به من نگفتید؟ همه کاراتونو یواشکی میکنید؟ بهار: بخدا من نمیدونستم, دیروز باهام حرف زد. من: کامی بزغاله چرا خبر ندادی؟ ترسیدی همه چیزو خراب کنم؟ کامی: از تو چه پنهون, آره ترسیدم. آخه مثل جن میمونی, اگه فهمیده بودی مثل الان ضایع بازی در می آوردی. من: وای نمیدونید چقدر خوشحالم, بالاخره حرف دلتون رو به هم گفتید. آخییش. بهار: آوا فعلا به کسی نگو, بین خودمون سه تا بمونه. کامی: سه تا نه,چهار تا. به محسن اشاره کرد. با این حرفش ریز خندیدم. راست میگفت آخه محسن گوشهای تیزی داشت. بعد کامی رفت و پیش محسن نشست و شروع کرد به حرف زدن. من: بهار پنج دقیقه بیشتر نمونده, شروع کن به تعریف کردن. بهار: هیچی, دیروز گفت که بعد از کلاس بریم بیرون. منم گفتم باشه. رفتیم کافی شاب نشستیم, وقتی که سفارشامونو آوردن دیدم روی قهوه م نوشته آی لاو یو. فکر کردم مثل همیشه که یه شکل رو قهوه میندازن، ایندفعه اینو زدن. خلاصه بعدش رفتیم پارک و داشتیم قدم میزدیم. یه پسر رد شد که روی لباسش نوشته بود بهار. تعجب کردم, باز همونجور رفتیم که یکی دیگه رد شد، روی لباسش نوشته بود دوست دارم. تعجبم بیشتر شد که چرا همه مثل هم پوشیدن, بعدش یکی دیگه رد شد نوشته بود کامیار. اینجا دوزاریم افتاد, برگشتم و به کامی نگاه کردم که یه شاخه گل رز داد دستم. من: عجب مارمولکیه این, حتی ابراز علاقه ش هم مثل آدما نیست. ولی خیلی باحال بود, من که خر کیف شدم. دیگه استاد اومد و حرفامون نصفه موند. آخر هفته نامزدیشون بود و بدجور سرمون شلوغ بود. با هم رفتیم خرید لباس, اینقدر گشتیم که دیگه نای حرف زدن هم نداشتیم. من: آه, تهران به این بزرگی یه لباس درست و حسابی پیدا نمیشه؟ بهار: آوا من که دیگه کم آوردم, برگردیم خونه. من: گم شو بابا, میخوای کامی سرمونو بکنه؟ مگه ندیدی چه گیری داده به ما و شرط بندی کرده که امروز همه خریدهامونو نمیکنیم؟ صدای کامی رو از پشت سرم شنیدم. کامی: شما دو تا چی دارید پچ پچ میکنید؟ بازارها تموم شد و شما هنوز لباس نخریدید. من: عجله نکن, آخر یه چیزی پیدا میشه. بالاخره لباس مورد علاقه مونو پیدا کردیم, دوتامون توی یه مغازه. بهار رفت تا لباس رو پرو کنه. وقتی لباسو پوشید صدامون کرد و من و کامی نظر دادیم. من: چه رنگ شیری بهت میاد بهار, مثل عروسک شدی. بهار: راست میگی؟ مرسی عزیزم. تو که هنوز نپوشیدی. من: الآن میپوشم. داشتم میپوشیدم که صدای موبایل کامی رو شنیدم و بعدش صداش دور شد. زود زیپ لباسمو بستم و سرمو کردم بیرون, محسن تنها یه گوشهای ایستاده بود. من: پیس, پیییییس. محسن سرشو بالا گرفت و اشاره کرد که چیه؟ منم با اشاره گفتم بیا. وقتی اومد یه نگاه به سر تا پام کرد. من: خوبه؟ محسن باز دقیق نگاهم کرد, یه لباس مشکی و بلند بود که بالا تنش تور نقشدار داشت. دور کمرش هم یه بندپهن صورتی جیغ بود که حالت کمربند رو داشت.محسن: آره قشنگه. با دلخوری بهش نگاه کردم و گفتم: فقط همین؟ بی ذوق. همون موقع صدای در اتاق رو به رویی اومد. محسن پرید عقب و بهار اومد بیرون. تا منو دید ذوق کرد و کلی قربون صدقه م رفت. واقعا لباس خوشگلی بود, آستین بلند توریش قشنگ کیپ بود که قشنگیش رو دو برابر میکرد. بالاخره بعد از این همه گشتن برگشتیم خونه, همه از لباسم تعریف میکردن. روز نامزدی هم از راه رسید, صبح بیدار شدم و دوش گرفتم. رفتم توی آشپزخونه, مثل همیشه محسن سرش توی روزنامه بود. خیلی از این حرکتش لجم میگرفت. صبحونه که میخوردم همینجور زل زده بودم بهش, سرشو آورد بالا و نگاهم کرد, ابرومو بالا پایین کردم و لبخند زدم. اما باز سرشو انداخت پایین و مشغول خوندن شد. آه این از روزنامه خوندن خسته نمیشه؟ به خاله و صغری خانم نگاه کردم, حواسشون به ما نبود. از زیر میز با پام زدم به پاش که نگاهم کرداستکان چاییشو برداشت و داشت میخورد که یه چشمک براش زدم. یهو دیدم چایی پرید توی گلوش و افتاد به سرفه.با تعجب بهش نگاه میکردم, خاله همینجور میزد پشت کمرش. حالش که بهتر شد همینجور بر و بر منو نگاه کرد, منم با خونسردی چاییمو خوردم. خاله: چت شد آخه؟ محسن: هیچی, یهو پرید توی گلوم. من: لابد هول کردی. ریز خندیدم. عصر بود که کم کم آماده شدم, آرایش ملایمی کردم. کفشهای پاشنه بلندم رو پوشیدم. ایندفعه پاشنهی کفشم از همیشه بلندتر بود, نمیخواستم وقتی با محسن راه میرم خیلی کوتاه نشون بدم. موهامو هم خیلی ساده درست کردم. لباسامو پوشیدم و خودمو توی آینه نگاه کردم. آوا عجب تیکه ای شدیا, حالا همه برات میمیرن. البته جز محسن بی احساس. آماده از اتاق رفتم بیرون, میدونستم مثل همیشه تا صدای در اتاقمو میشنوه میاد بیرون. پس منتظرش موندم که اومد بیرون. دوتامون خیره شده بودیم به هم. کت و شلوار مشکی خوش دوختی که با هم گرفته بودیم, همراه پیراهن لیمویی که به پوست سبزش میومد. چشمهاش داشت برق میزد. اومد نزدیکم و بهم زل زد. حالا من چشام تا لبش میرسید. آروم دستمو گرفت که با صدای در اتاق میلاد یه متر پرید عقب. خنده م گرفته بود اما به زور جلوی خودمو گرفتم. به میلاد نگاه کردم که مثل همیشه خوشتیپ شده بود. سوت کشیدم. من: او لالا, برم قربون اون قد و بالا. دختر کش شدیا برادر جان. میلاد اومد و سر تا پامو نگاه کرد و گفت: پس میشیم دوقلوهای آدم کش. با این حرفش خندیدم و دست دور بازوش انداختم و رفتیم پایین. خاله هم آماده بود اما صغری خانم بخاطر درد پاش نمیتونست همراهمون بیاد. وقتی به اونجا رسیدیم هنوز کامی و بهار نیومده بودن, مامان بهار به یه میزی که از قبل بهار برای ما انتخاب کرده بوده راهنماییمون کرد و نشستیم. بعضی موقعها پارتی قوی داشته باشی هم خوب چیزیه ها. من وسط میلاد و محسن نشسته بودم. چشمهام به میز بچه های کلاسمون خورد و با میلاد رفتم و بهشون سلام کردم. دخترا داشتن درسته میلاد رو میخوردن. سولماز: آوا بادیگاردت چه خوشتیپ شده. من: کی؟ آقای راد؟ آره بابا اون از اول خوشتیپ بود. سولماز: اون که آره, ولی همیشه مشکی تو مشکی میپوشید, الآن عجیبه رنگی پوشیده. خنده م گرفت, آخه با محسن رفته بودیم و با سلیقهی من براش لباسهای رنگی گرفته بودیم و نمیذاشتم که مشکی بپوشه. ولی انگار زیادی جلب توجه کرده، یادم باشه بگم باز مشکی بپوشه. از حسود بازی خودم خنده م گرفت. کامی و بهار دست در دست هم وارد شدن. واقعا برازندهی هم بودن, دوتاشون ماه شده بودن. جالب بود که کامی برای اولین بار توی زندگیش مؤدب بود. از خجالت پیشونیش عرق کرده بود و هر دقیقه پاکش میکرد. بلند شدم و رفتم پیششون. بهار تا منو دید دستمو محکم گرفت. بهار: آوا دارم از استرس میمیرم. من: وا, چرا؟ اگه حالا داری از استرس میمیری پس شب عروسیت چیکار میکنی؟ ریز خندیدم. کامی هم با بدجنسی گفت: همینو بگو. من: تو یکی خفه, اول برو عرقهای پیشونیتو پاک کن. آبرومونو بردی بس که رنگ عوض کردی. مگه زن ندیدهای؟ کامی با شیطنت نگاهم کرد و گفت: نه والا, قبلش چهارتا داشتم, صغری و ملیحه و کوکب و ماهرخ. بهار پنجمیه انشالا بعدیشم تویی. من: غلط کردی, مگه من بی صاحبم؟ کامی: پس صاحب داری؟ بگو ببینم کدوم بدبختیه که دل به تو بسته؟ من: من کی گفتم کسی دوستم داره؟ چرا حرف در میاری. خاله زنک. کامی: عمه ت خاله زنکه, نذار پا شم جلوی همه موهاتو بکشما. من: اگه جرات داری پاشو, یه نگاه به اونجا بنداز, هم میلاد هست هم محسن. کامی: حالا میلاد رو میشه یه جوری خر کرد, این محسنو چیکار کنم که تا چیزی میشه اسلحشو در میاره؟ من: پس حساب کار دستت باشه. بهار: بابا ول کنید دیگه, آوا برو برقص. من: نه بابا, ولمون کنا. کامی: مگه کش تمبونی که ولت کنه؟ بهار: وا چرا؟ توی نامزدی بهترین دوستت نمیخوای برقصی؟ کامی: آخه عشقش اجازه نمیده که برقصه. نگاه معنی داری بهم کرد. بدون حرف ازشون جدا شدم و رفتم سر جام نشستم. میلاد: این کامی چی میگه دو ساعت؟ دوماد و اینقدر پر چونه تا حالا ندیده بودم. من: هیچی, میگه پاشو برقص. گفتم عمرا. میلاد: چرا نمیرقصی خوب؟ اصلا پاشو با هم برقصیم. یه نگاه به محسن انداختم که لبخند زد. دست میلادو گرفتم و رفتم وسط. بعد از چند آهنگ یه آهنگ آروم و رومانتیک گذاشتن و کامی و بهار هم اومدن تا برقصن. خواستیم بریم بشینیم که بهار اشاره کرد که نریم. به میلاد نگاه کردم و خندیدم. من: میگم میلاد, کی من عروسی تورو میبینم؟ میلاد: بابا کو تا عروسی؟ تازه 22 سالمه و زوده. تو کی عروسی میکنی؟ من: فردا. میلاد: ای بچه پررو, خواهر هم خواهرای قدیم که تا اسم عروسی میومد صد رنگ عوض میکردن. توی وروجک میگی فردا. من: وا, خوب چرا الکی خجالت بکشم وقتی که داریم شوخی میکنیم؟ اگه جدی بود شاید خجالت میکشیدم. میلاد: من که بعید میدونم. ریما دوستم بهمون نزدیک شد و گفت: آوا جون اجازه میدی با داداشت برقصم؟ به میلاد نگاه کردم و گفتم: باشه, ولی نخوریشا. دوتاشون خندیدن, داشتم میرفتم سمت میزمون که صدای محسنو شنیدم. محسن : افتخار میدی؟ نزدیک بود شاخ در بیارم, محسن و رقص؟ با تردید دستشو گرفتم و دوباره برگشتیم به پیست رقص. حالا من چطوری با این برقصم. همون موقع چراغها رو خاموش کردن و فقط نور کمرنگی روی کامی و بهار گذاشتن.محسن دستشو انداخت دور کمرم, منم دستمو گذاشتم روی شونه ش و با دست دیگه م دستشو گرفتم. جایی بودیم که خیلی توی دید نبود. بینمون به اندازه ی چند سانت فاصله بود. محسن زل زد به چشمهام. محسن: خوشگل شدی. من: تو هم خوشتیپ شدی. محسن: خجالت میکشی؟ من: نه. محسن: پس اینهمه فاصله چیه؟ با دست به کمرم فشار آورد و منو چسبوند به خودش. قلبم ریخت, زل زدم به چشمهاش. اونم با یه لبخند قشنگ داشت نگاهم میکرد. چرا وقتی اینجوری رفتار میکرد من اینقدر ازش خجالت میکشیدم. صورتشو چسبوند به صورتم، کنار گوشم زمزمه میکرد. محسن: میدونی واسه خونهٔ خودمون کلی نقشه کشیدم. با این حرفش بال در آوردم. یعنی از الان فکر زندگیمونه؟ ساکت منتظر بقیه حرفش موندم. محسن: واسه همهٔ پنجره های خونمون، حتی پنجره های دستشویی هم حفاظ میذارم. با این حرفش سرمو بردم عقب و با تعجب بهش نگاه کردم. روی لبش خنده بود و به زور جلوی قهقهه شو گرفته بود. من: میبینم که زبون در آوردی. محسن: مگه دروغ میگم؟ میترسم شب عروسی بترسی و فرار کنی. من: چرا؟ مگه چیه که فرار کنم؟ با تعجب داشتم نگاهش میکردم که یه لبخند قشنگ زد و باز صورتشو گذاشت روی صورتم. محسن: هیچی، شاید از آقا غوله بترسی. ای وای روم سیاه، منظورش چیه این؟ ولی از محسن بعیده که از این حرفا بزنه، آوا چقدر منحرفی. برای تلافی یهو لپشو گاز گرفتم. محسن: آخ، لپمو کندی. من: تا تو باشی دفعه دیگه منو اذیت نکنی. محسن: عجب زن خشنی، میترسم بعد از عروسی با کمربند منو تنبیه کنی. من: پس چی؟ توی خونه زن سالاریه و کسی حق نداره رو حرف من حرف بزنه. محسن: پس من باید زن ذلیل باشم دیگه؟ همون لحظه آهنگ تموم شد و همه شروع کردن به دست زدن. از محسن دور شدم و رفتیم سمت میزمون. میلاد: کجائید شما دوتا؟ هرچی دنبالتون گشتم ندیدمتون. من: نخواستم کسی منو ببینه، اگه منو میدیدن دیگه کسی به عروس و دوماد نگاه نمیکرد كه. میلاد: اِ ، پس بگو چرا هیچکس به عروس و دوماد نگاه نمیکرد، چونکه من اونجا بودم. من: آره دیگه، دوقلوهای خوشتیپ هستیم. شب بس که خسته بودم تا سرمو روی بالشت گذاشتم خوابم برد. با صدایی از خواب پریدم، به ساعت نگاه کردم ساعت سه نصف شب بود. باز یه صدا اومد. از اتاق رفتم بیرون. مثل همیشه منتظر محسن موندم، اما نیومد. نگران شدم، بدون اینکه در بزنم رفتم توی اتاقش. روی تختش نبود، از دستشویی صدا میومد. در زدم و صداش کردم جواب نداد. آروم درو باز کردم دیدم روی زمین نشسته و داره توی توالت بالا میاره. رفتم نزدیکش و پشتش رو مالش دادم. بهم نگاه کرد و تقریبا از حال رفت. حوله برداشتم و خیس کردم. دهنشو با حوله پاک کردم. بعد کمکش کردم و بردمش روی تخت. بدنش داغ بود و داشت توی تب میسوخت. خدایا حالا نصف شب چیکار کنم. تند رفتم توی آشپزخونه و آب سرد و حوله و قرص برداشتم و برگشتم توی اتاقش. حوله خیس رو که گذاشتم روی پیشونیش چشماشو باز کرد و باز از حال رفت. من: محسن، عزیزم چشاتو یکم باز کن. بیا قرص بخور فدات شم. یه تکونی خورد و چشماشو باز کرد، کمکش کردم بشینه و قرص رو بهش دادم. لباسشو در آوردم و حوله گذاشتم زیر گردنش. تا صبح پاشو گذاشتم توی آب یخ که دیدم کم کم داره تبش میاد پایین. نماز صبح رو که خوندم، همونجا روی زمین نشستم و سرمو گذاشتم روی تختش و کم کم خوابم برد. دستشو از دستم کشید بیرون که از خواب پریدم، هوا روشن بود. صدای خاله رو شنیدم که داشت محسنو صدا میکرد و بعدش اومد توی اتاق. تا منو دید سر جاش خشکش زد. من با شلوارک تنگ تا بالای زانو و تاپ بندی مدل کوتاه تا بالای ناف بودم، محسن هم با رکابی. من: سلام خاله، آقا محسن دیشب تب شدیدی داشتن و حالشون خیلی بد بود. پاشو گذاشتم توی آب سرد که تبش اومد پایین. نفهمیدم کی اینجا خوابم برد. خاله نگاه قدرشناسانه ای بهم کرد و گفت: چرا بیدارم نکردی عزیزم؟ خودتو خسته کردی. من: نه خاله این چه حرفیه، آقا محسن این همه واسه من زحمت میکشه، حالا یه بارم من ازشون مراقبت کردم. کاری که نکردم. خاله رفت نزدیک محسن و دست گذاشت روی پیشونیش. خاله: هنوز تب داره، ولی شدید نیست که باعث نگرانی بشه. تو برو استراحت کن عزیزم. بدون اینکه چیزی بگم رفتم توی اتاقم و لباسمو عوض کردم. از حرکت محسن خنده م گرفته بود، با اینکه مریض بود ولی ماشالّا هنوز گوشاش تیز بود. تا صدای خاله رو شنید دستشو از دستم کشیده بود. ای مارمولک. رفتم توی آشپزخونه و از صغری خانم خواستم سوپ درست کنه. شیر گرم کردم و عسل توش ریختم و بردم اتاق محسن. من: خاله بیدار نشد؟ خاله: نه هنوز خوابه. من: این شیر و عسله. میگن خوبه. کاش بیدارش میکردی چون باید قرصشو بخوره. خاله: آره راست میگی. بعد رفت نزدیک محسن و روی سرش دست کشید و صداش کرد. محسن آروم چشماشو باز کرد و چندبار پلک زد. رفتم توی اتاق و روی تخت دراز کشیدم که خوابم برد. با صدای در بیدار شدم. صغری: عزیزم بیا ناهارتو بخور، صبحم که هیچی نخوردی. من: چشم الان میام. رفتم توی آشپزخونه و به همه سلام کردم. من: خاله آقا محسن حالش بهتر شد؟ خاله: آره الحمدلله. صبح شیر و عسل رو خورد و یکم بیدار موند. اما باز خوابید. رفتم براش سوپ بردم که دیدم خوابیده. من: بنده خدا خیلی حالش بد بود، اول فکر کردم شاید مسموم شده. صغری: بعد براش داروی گیاهی درست میکنم. بخوره زودی خوب میشه. خاله: دستت درد نکنه صغری خانم. آره والا هیچی بهتر از داروهای گیاهی نیست. این قرصا دل و جیگر آدمو خراب میکنن. عصر با اصرار من خاله خوابید و قرار شد که من به محسن سوپ بدم. آروم رفتم توی اتاقش که دیدم تختش خالیه. فهمیدم توی دستشوییه. رفتم روی تختش دراز کشیدم، بوی عطرشو میداد. داشتم فیض میبردم که در دستشویی باز شد و محسن اومد بیرون. هنوز رنگ پریده بود. من: خوبی؟ بهتری؟ محسن با صدای گرفته گفت: البته که خوبم، دیشب یه پرستار مهربون بالای سرم بود و تا صبح به من رسیدگی میکرد. من: به به چه پرستار فداکاری. محسن اومد نزدیکم و گفت: مثل اینکه من مریضما. من: من جام خوبه، نمیخوام بلند شم. نفس صدا داری کشید که دلم سوخت. بلند که میشدم همینجور زیر لب غر میزدم . من: مردم شوهر میکنن ما هم شوهر کردیم. نه احساسی نه چیزی، مثل چوب خشکه. یعنی چیز به سلیقه ت که عاشق همچین آدمی شدی. رو کردم به آسمون و گفتم: خدایا حالا من یه زر زیادی زدم و گفتم میخوامش، فدات شم تو که نباید حرفمو گوش میکردی. سرمو انداختم پایین که دیدم چشمهای محسن همچین گشاد شده که یکم دیگه میزنه بیرون. فهمیدم صدامو شنیده. باز با همون حالت رو کردم به آسمون و گفتم: گوش نیست که، خر گوشه. رو کردم به محسن و با اخم گفتم. من: چیه چرا اینجوری نگاه میکنی؟ خوشگل ندیدی؟ محسن: خوشگل دیدم، ولی دیوونه ندیدم. من: خودت دیوونه ای که زن به این خوشگلی داری و قدرشو نمیدونی. محسن: آره راست میگی من دیوونه م که راضی شدم تو رو صیغه کنم. بعدشم تو هنوز زنم نیستی. من: پس عمه ى من زنته؟ محسن: تو صیغه می و هنوز زنم نیستی. یه قر به گردنم دادم و گفتم: دلتم بخواد که من زنت باشم شرک جان. محسن: اگه من شرکم تو هم فیونا هستی دیگه. واقعا کم آورده بودم جلوی این. خدایا غلط کردم، بترشم بهتر از اینه که با این زبون دراز باشم. اما باز کم نیاوردم. من: آره زنت نیستم، دوست دخترتم. محسن: من توی کل زندگیم دوست دختر نداشتم و نخواهم داشت. من: برو بابا، مگه پسر شاه پریونی؟ بخدا اونم جلوی عشوه های تو کم آورده. محسن: از اونم کمتر نیستم. یهو شروع کرد به سرفه کردن. رفتم نزدیکش و پشتشو مالیدم. سرفه ش که بند اومد بیحال دراز کشید روی تخت. سوپشو برداشتم و قاشق جلو دهنش گرفتم. دیگه هیچی نگفتم چون حالش خوب نبود. مثل یه مادر دلسوز داشتم سوپ رو به خوردش میدادم. سوپشو که خورد گفتم مثل بچه ها آآآآ کنه. دهنشو با دستمال پاک کردم و رفتم بیرون استراحت کنه. رفتم توی حیاط و روی تاب نشستم. شب شده بود. یادش بخیر. هدیه قبولی من و میلاد، مامان برامون این تاب رو گرفت. یه نگاه به آسمون کردم و مثل وقتایی که من و میلاد دلمون میگرفت و با ستارها حرف میزدیم، به بزرگترین ستاره خیره شدم. این عادت بچگیمون بود و هنوزم ترکش نکرده بودیم. من: مامان یادته من اینجا مینشستم و تو هولم میدادی؟ یادته وقتی که از تاب افتادم چقدر ترسیدی و با من اشک ریختی. قربون اون اشکهات مامانی. خیلی دلم برات تنگ شده، خیلیم دوست دارم. هیشکی نمیتونه جاتو توی قلبم بگیره. حس کردم یکی محکم بغلم گرفت. فکر کردم توهّم زدم، ولی صدای میلادو شنیدم. میلاد: منم دلم براش تنگ شده. به چشمهاش نگاه کردم، چشمهای بابا رو داشت، ولی لبخند مامانو داشت. همون لبخندی که وقتی میدیدمش غم دنیا رو فراموش ميکردم و فقط محو اون لبخند مهربون میشدم. دوباره به ستاره نگاه کردم و گفتم: مامان میلاد خیلی شبیهته، همون لبخند،همون مهربونی. ولی من همه چیم به بابا رفته، لجبازی و یک دندگیم، کله خرابیم. اما خوشحالم که میلاد شبیه توئه مامانی، چون اینجوری درد دوریتو کمتر حس میکنم. میلاد دستشو انداخت دور کمرم و منو محکم به خودش فشار داد. میلادم به ستاره نگاه کرد. میلاد: منم خوشحالم که آوا قیافه ش و مخصوصا چشمهاش به تو رفته مامان، من دیوونهٔ این نگاهم. بهش نگاه کردم، چشمهاش از اشک برق میزد. رفتم توی بغلش، میلاد همینجور موهامو ناز میکرد. من: میلاد من خیلی بدم نه؟ میلاد: نه، کی این حرفو زده؟ من: خیلیا، یکیشم بابا. اصلا توی نگاهش مهر و محبت نمیبینم. راستش میلاد من دیگه دارم کم میارم. هرچی کوتاه میام این بابا باز پا رو دمم میذاره. یهو میلاد بلند شد و به پشت سرم نگاه کرد. من: چیه؟ میلاد: کو دمت؟ حواسم باشه دیگه پا روش نذارم که بدبخت میشم. آروم با مشت زدم به بازوش و گفتم: خیلی لوسی. میلاد خندید و گفت: نه عزیزم، شاید باور نکنی. ولی بابا تو رو بیشتر از من و کل زندگیش دوست داره. اما بروز نمیده، تو باید بهش فرصت بدی عزیزم. اونم مثل خودت مغرور و لجبازه. سرمو روی شونه ش گذاشتم. خب پس چرا محسن اینجوری میکنه؟ انگار نه انگار که اون بود توی ماشین به من ابراز علاقه میکرد و ازم تعریف میکرد. صبر کن آقا محسن من آدمت میکنم. شب منتظر موندم تا همه بخوابن بعدش آروم از اتاق رفتم بیرون. محسن زود در اتاقشو باز کرد که هلش دادم توی اتاق و درو پشت سرم قفل کردم. محسن با تعجب داشت نگاهم میکرد. محسن: آوا داری چیکار میکنی؟ من: هیچی، اومدم پیش دوست پسرم بمونم. محسن که معلوم بود دستپاچه شده گفت: برو توی اتاقت، منم میخوام بگیرم بخوابم دیگه. بیخیال رفتم روی تختش دراز کشیدم و بهش نگاه کردم. من: ظهر که خوب زبون در آورده بودی. حالا چرا رنگ عوض میکنی؟ نترس بیا باهات کاری ندارم. ریز خندیدم. واقعا عجب دوره زمونه ای شده. همیشه این حرفا رو پسر به دختر میزنه، ولی الان برعکس شده. محسن همینجور داشت نگاهم میکرد. از طرز نگاه کردنش زدم زیر خنده. من: وای محسن شدی مثل دخترا وقتی که شرف و نجابتشون توی خطره. بابا خجالت بکش. محسن: خوب معلومه که روی شرفم میترسم. تو همه کار میکنی. ازت بعیدم نیست. با این حرفش غش غش خندیدم، اومد نزدیک و دستش رو گذاشت روی دهنم. محسن: هیسس، الان یکی بیدار میشه. اومده بود روی تخت نشسته بود و اینقدر نزدیکم بود که نفسهای گرمشو روی صورتم حس میکردم. دستمو انداختم دور گردنش و آروم دستشو که روی دهنم بود گاز گرفتم. محسن: آای، بابا تو چرا اینقدر خشنی؟ همش گاز میگیری. من: چیکار کنم دیگه، من این مدلیم. میدونم که خودتم دیوونهٔ همین کارام شدی. همینجور ساکت داشت نگاهم میکرد و از برق چشمهاش فهمیدم که داره میگه آره عاشق همین دیوونه بازیهات شدم. رفتم نزدیکتر که به خودش اومد و غلتی زد و رو کمر دراز کشید. دولا شدم روش و دستم رو حصارش کردم و باز نزدیک شدم. روشو برگردوند سمت راست. من: آقای ترس از شرافت، نترس نمیخوام کاریت کنم. با دست صورتش رو کردم سمت خودم و چشمهاش رو بوسیدم. صدای تند تپش قلبشو میشنیدم. پشت بهش دراز کشیدم .چقدر پاکه. شاید بخاطر همین چشم پاکی و مردونگیشه که عاشقش شدم. پسرها همیشه تا قیافم رو میدیدن ابراز علاقه میکردن و میخواستن هرجور شده بهم نزدیک بشن. اما محسن با همشون فرق میکرد. حتی حالا که با هم محرم بودیم نمیخواست دست از پا خطا کنیم. توی همین فکرا بودم که دستشو روی شکمم حس کردم. از پشت بغلم کرده بود. محسن: چرا ساکتی؟ از دستم ناراحت شدی؟ من: نه، داشتم فکر میکردم. محسن: به چی؟ به من نه؟ من: آره، به اینکه تو چقدر اعتماد به نفست بالاست. محسن ساکت شد و دیگه چیزی نگفت. ای بگم خدا چیکارت نکنه، تا نصفش اومدی خب کاملش میکردی. نه لاوی نه چیزی. این چه شیر برنجیه دیگه. شیر برنج؟ البته شیر برنج سفت شده. آخه این بشر مثل چوب خشکه. بلند شدم و بدون هیچ حرفی از اتاق رفتم بیرون. محسن جُلبکم از جاش تکون نخورد و حتی یه کلمه بهم چیزی نگفت. چند روز خیلی کم دیدمش و هروقتم که میدیدمش خیلی خشک باهام رفتار میکرد. بابا نخواستیم عاشقمون باشی، همون دوست معمولی بودی خیلی بهتر بودی بخدا. یه روز صبح بیدار شدم و خودمو خوشگل کردم، مانتو تنگ و کوتاهمو که خیلی بهم میومد پوشیدم. کفش پاشنه بلند. حالا آوا تو با این کفشها چطور میخوای اینهمه راه بری؟ مهم نیست، مهم اینه که محسن غیرتی بشه. پشت میز که نشستم، یه لحظه محسن سرشو آورد بالا و جواب سلاممو داد و باز سرشو انداخت پایین. اما زود دوباره سرشو آورد بالا و بهم نگاه کرد. یه اخمی کرد که به روی خودم نیاوردم و به صغری خانم نگاه کردم. من: مامانی من امروز بعد از دانشگاه با بچه ها جایی قرار دارم، شایدم شام همونجا بخوریم. صغری: باشه عزیزم، ولی زود بیای خونهها. من: نمیدونم، شاید دیر کردم. خاله: مواظب خودت باش عزیزم. من: چشم. بعد از صبحونه زود رفتم توی حیاط و توی ماشین نشستم. محسن اومد پشت فرمون و راه افتادیم. عجیب بود که بهم گیر نداده بود. توی همین فکرا بودم که کنار خیابون پارک کرد و از توی داشبورد دستمال در آورد و گرفت جلوم. منظورشو فهمیدم ولی بازم گیر دادم به کوچهٔ ننه علی چپ. من: چیه؟ واسه بینیمه؟ وای مرسی، از کجا فهمیدی فینمه؟ محسن نگاه عاقل اندر سفیهی بهم کرد. محسن: آرایشتو پاک کن. من: وا، چرا؟ محسن: آوا خودت میدونی چرا، امروز اصلا حوصله ندارم. پاکش کن. من: نمیخوام. اخم کردم و پشتمو کردم بهش و به بیرون نگاه کردم. دیدم ساکته و هیچی نمیگه، آروم برگشتم سمتش که ببینم داره چیکار میکنه، یهو دیدم دستمال خیس کشید به صورتم. جیغم در اومد. من: هییییییی توو، چیکار میکنی؟ محسن: من که بهت گفتم آرایشتو پاک کن، قبول نکردی. خودمو توی آینه نگاه کردم، نصف صورتم آرایشش پاک شده بود، ریملم ریخته بود زیر چشمم و سیاه شده بود. رژ لبم اومده بود پایین و مثل این دلقکا شده بودم. با عصبانیت بهش نگاه کردم. خیلی ریلکس داشت بهم نگاه میکرد و بازم لبخند پیروزمندانش روی لبش بود. صبر کن من حال تورو که میگیرم. شانسم خوب بود که امروز پیرهن آبی کمرنگ که آستینشو تا آرنجش تا کرده بود تنش بود. چقدم بهش میاد لامصب. حیف که لباسه خراب میشه. همینجور زل زدم بهش. محسن نگاهم کرد. محسن: چیه؟ خوشتیپ ندیدی؟ با این حرفش یهو پریدم توی بغلش و از عمد آرایشمو با لباسش پاک کردم. محسن به زور منو از خودش دور کرد و به لباسش نگاه کرد، بعد با عصبانیت به من نگاه کرد. محسن: تو دیوونه شدی؟ منم مثل خودش بیخیال نشستم و توی آینه آرایشمو پاک میکردم. نگاه، پررو با آب دستمالو خیس کرده و کشیده صورتم که نقشش عملی شه. محسن چشمهاشو بسته بود و فرمونو داشت با دستاش خورد میکرد. یه نفس عمیق کشید و باز حرکت کرد. خوب حالتو گرفتم. به لباسش نگاه کردم، بیچاره مثل دفتر نقاشی بچهٔ ۲ ساله شده بود. مشکی و صورتی و قهوه ای و همه رنگ قاطی بود. دیدم برگشت سمت خونه. من: وقت نداریم که بری لباستو عوض کنیا، باید برم کلاس خیلی کار دارم امروز. با بچه ها هم قرار دارم. محسن: من که اینطوری نمیتونم بیام اونجا. آدما فکر بد میکنن. من: حالا کی به تو نگاه میکنه؟ بعدشم خیالت راحت باشه کسی فکر بد نمیکنه، همه میدونن که تو چقدر چوبی. بعد زیر لب غر زدم: بازم صد رحمت به شرک، بیچاره با همهٔ بدیهاش یه احساسی داشت و واقعا فیونا رو دوست داشت. این چیه آخه؟ به محسن نگاه کردم که داشت میخندید، یعنی آوا گند زدیا. خوبه میدونی که این گوشش عین رادار میمونه، بعد هی غر میزنی که چی بشه؟ از قدیم گفتن که کرم از درخته، واقعا الان ثابت شدا. رسیدیم خونه، از ماشین پیاده شد و رفت توی خونه. همینجور توی ماشین نشسته بودم، شیطونه میگه باز فرار کنما. حیف که از قبل نقشه آماده نکردم و ممکنه گیر بیفتم. ربع ساعت گذشته و این هنوز نیومده، چرا اینقدر دیر کرد؟ نگران شدم. درو باز کردم رفتم توی هال، بـــــــه چی میدیدم. آقا لمیده روی مبل و داره تلویزیون میبینه. از عصبانیت در حال انفجار بودم که خاله اومد. خاله: اِ آوا جون، مگه نرفتی دانشگاه؟ محسن: گفتن که کلاس امروزشون کنسل شده ما هم برگشتیم. خدایا بهم یه قدرتی بده که زمانو متوقف کنم تا بتونم برم سر محسنو بزنم به دیوار. یعنی اگه این قدرتو داشتم حال محسنو حسابی میگرفتما. اینجاست که میگن خدا خرو شناخت که بهش شاخ نداد. خاله رفت توی آشپزخونه، محسن یه نگاه بهم کرد و از اون پوزخندایی زد که تا اونجای آدم میسوزه و باز خیلی خونسرد تلویزیون نگاه کرد. رفتم پشت سرش وایسادم و همه زورمو جمع کردم و با کیفم محکم کوبیدم تو سرش که یه جورایی پرت زمین شد. من: مریض. محسن همینجور دست گذاشته بود روی سرش و داشت با تعجب به من نگاه میکرد. بیشعور دو بار توی صورتش خندیدم پررو شده. رفتم توی اتاق و محکم درو بستم. کیفو انداختم روی تخت. یه نگاه بهش کردم و خالیش کردم روی تخت. وای چقدر چیز توش بوده و من زدم توی سر محسن. اگه ضربه مغزی نشه یا فراموشی نگیره واقعا معجزه شده. کیفم شامل: شیشه عطر، اسپری، کیف پر از همه انواع لوازم آرایشی، کرم دست، کرم صورت، موبایل، دوربین، جزوه، دفتر و ...... آخی عزیزم، لابد خیلی دردش گرفته. ولی حقشه. دیدی چجوری آرایشمو پاک کرد. اونروز اصلا از اتاقم بیرون نرفتم. حتی برای نهار و شامم نرفتم و سردرد رو بهونه کردم. بیشتر از اینکه عصبی باشم میترسیدم برم این دیوونه هم بلایی سرم بیاره. خدا رو شکر چندتا بیسکویت توی اتاقم داشتم و خوردمشون. شب که میخواستم بخوابم همش به کارهاش فکر میکردم. من نمیدونم این چشه؟ دوسم داره ولی نمیگه، نزدیکم میشه ولی زود پشیمون میشه. یه روز خوبه ده روز بد. عجب گیری کردم من با این غول دمدمی مزاج. شب خواب بودم که حس کردم یکی داره موهامو ناز میکنه، دست گذاشتم روی دستش. فهمیدم که محسنه. زود نشستم روی تخت ولی چشمهام باز نمیشد. فقط یه لحظه چشمهامو باز کردم و دیدمش. محسن: ششش، بخواب عزیزم. دستمو جلو بردم که یعنی بغل میخوام. نشست روی تخت و بغلم گرفت. با بوی عطرش خوابم برد. صبح چشامو باز کردم، وای چه خواب قشنگی بود. انگار واقعی بود. کاش واقعا محسن اینجوری بود. لباسمو عوض کردم، اولش نمیخواستم برم پایین و صبحونه بخورم، ولی بعد دیدم که مردم بس که بسکویت خوردم. رفتم پایین و خیلی بداخلاق و اخمو نشستم. حتی به محسن نگاه هم نکردم. داشتم صبحونه میخوردم که سنگینی نگاه محسنو حس کردم. زیر چشمی نگاهش کردم که زل زده بود به من. بازم نتونستم جلوی زبونمو بگیرم. من: چیه؟ شجاع شدی. محسن: از اولشم بودم. من: هه هه، آره معلومه خیلی پسر شجاعی. مخصوصا وقتی که سرتو میکنی توی روزنامه. محسن: ببینم، تو که دیشب خوب منو توی بغلت گرفته بودی. حالا امروز چت شده؟ با این حرفش شوکه شدم، ولی زود خودمو جمع و جور کردم و باز اخم کردم. من: خوب دیگه، منم از تو یاد گرفتم که دمدمی مزاج باشم. مشکلیه؟ محسن خواست جوابمو بده که خاله اومد توی آشپزخونه. بخدا این محسن یه چیزیش میشها، نه به دیروزش نه به دیشبش. واقعا یه جاییش خله. بعد از صبحونه داشتم از پله ها بالا میرفتم که محسنم اومد پشت سرم. یه نگاه بهش انداختم که دلم ضعف رفت براش. چند پله مونده به بالا وایسادم، اونم پشت سرم وایساد. برگشتم و بهش خیره شدم، بعد آروم آروم رفتم کنارش. محسن یه نگاه به پایین کرد و دید کسی نیست و یه قدم رفت عقب. حالا هی من یه قدم میرفتم جلو، اون یه قدم میرفت عقب. تا اینکه چسبید به نرده. دستمو گذاشتم روی صورتش و انگشتامو حرکت دادم. از پیشونیش شروع کردم، بعد چشمهاش. لپش، چونه ش. بعد آروم آروم انگشتامو بردم سمت لبش، نگاهمم به لبش بود. نزدیکش شدم که صدای تالاپ تلوپ قلبشو شنیدم، صورتمو بردم نزدیک صورتش. نفسم به لبش میخورد. چشمهاشو بست و نفس صدا داری کشید. یه نگاهی بهش کردم که یه سر و گردن ازم بلندتر بود. یهو زدم زیر خنده و همونجا روی پله نشستم. خیلی خنده دار بود که یه دختر میخواد به پسری دست درازی کنه. شرف پسرو توی خطر میندازه، اونم کی، محسن. آخه من که نصف اونم. همینجور داشتم به قیافه ش میخندیدم. محسن چپ چپ نگاهم کرد. محسن: این چه کاری بود؟ من: تا تو باشی دفعه دیگه آرایش منو اونجوری پاک نکنی. محسن: خوب بلند شو برو آماده شو. من: نه نمیخوام. مثل نینیا لبمو برچیدم. محسن: میگمت پاشو. دستمو بالا گرفتم و مثل نینیا میخواستم که بغلم کنه. محسن: خرس گنده از من میخواد بغلش کنم. یه وقت مامان اینا از راه میرسن آبرومون میره ها. من: زود بیا بغلم کن تا به پاپی جون نگفتم. محسن پوفی کرد و اومد بغلم کرد. یه دستش دور کمرم بود و یه دستش زیر پام. با پا در اتاقو باز کرد و منو گذاشت روی تخت. خواست بلند شه اما چون دستم دور گردنش بود نتونست و همینجور گیر کرده بود. محسن: ولم کن بابا کمرم شکست بس که دولا موندم. من: کاش همون محسن خوش اخلاق موقعی میشدی که فقط با هم دوست معمولی بودیم. بعد دستمو ول کردم و رومو کردم سمت پنجره.محسن دستشو گذاشت زیر چونمو صورتمو سمت خودش کرد، زل زد به چشمهام که داشتم آب میشدم. پیشونیمو بوسید، بعد نگاهم کرد و اومد چشمهامو بوسید، دوباره نگاهم کرد و بینیمو بوسید، آخر که داشت به لبم نگاه میکرد به خودم فحش میدادم که چرا کرم ریختم که حالا اینجا توی این موقعیت باشم. همینجور که به چشمام زل زده بود و کم کم اومد نزدیکم، نفسشو روی لبم حس میکردم. داغ شدم، قلبم داشت تند تند میزد. وای که حالا سکته میکنم، بعد توی روزنامه میزنن جوانی بر اثر ذوق زیاد سکته کرد. محسن اینقدر بهم نزدیک شده بود که دیگه نفس نمیکشیدم. چشمهامو بستم و نفسمو حبس کرده بودم و داشتم دعا میکردم که بخیر بگذره. هرچی منتظر موندم دیدم دیگه از محسن خبری نیست و من هنوز زنده م. خوشحال چشمهامو باز کردم که کاشکی باز نمیکردم، محسن داشت با تمسخر نگاهم میکرد و بعد شروع کرد به خندیدن. مرض، زهر مار، ترسوندیم بی ادب. من: واا، عقده ای هستی؟ محسن: میخواستم بهت ثابت کنم که تو جراتشو نداری و فقط فیلم میای. من: بی مزه، خودم میدونستم که کاری نمیکنی، آخه تو شیر برنجتر از این حرفایی. محسن: خوبه میدونستی و اینجوری رنگت پرید. واسه اینکه لباسیو که خیلی دوست داشتم کثیف کردی و اون شوخی بیمزه رو باهام کردی این کارو کردم. بعد بلند شد و از اتاقم رفت بیرون، قلبم داشت تند تند میزد. یکم دیگه قلبم میومد تو حلقم. بابا این روانیه، یعنی دقیقا مثل خودته آوا. فقط تو خوش اخلاقتری، هه هه نخیر، دوتاتون اخلاقتون گنده. داشتم با خودم بحث میکردم که محسن درو باز کرد و پیراهنی رو که کثیف شده بود گذاشت روی تختم. محسن: اینم بشور. من: مگه من کلفتتم؟ پررووووووو. محسن: تقصیر خودته، همش آرایش توئه، نمیتونم بدم مامان بشوره كه. شک میکنن. بعدشم میخواستی اینهمه رنگ و روغن نمالی به خودت. و باز از اتاق رفت بیرون. نمیشورمش، تا بره گم شه. لباسو پرت کردم کف اتاق. شب محسن اومد توی اتاق و همینجور داشت بهم نگاه میکرد. من: کاری داشتی؟ محسن: پیراهن من کو؟ من: همون پارچه کهنه؟ به درد نمیخورد انداختمش دور. محسن همینجور بر و بر داشت نگاهم میکرد، دراز کشیدم و چراغ خوابو خاموش کردم. یکم بعدش دیدم در اتاق بسته شد. صبح که بیدار شدم دل درد بدی داشتم. آی نمیری. خدایا چرا ما زنا اینقدر بدبختیم؟ هرچی درد و بدبختیه واسه ما زناست. اون از سن بلوغمون، این از این ماهانه، شب عروسی، زایمان. آخه چرا خدایا چرا؟ رفتم دوش گرفتم و باز دراز کشیدم رو تخت. بهار زنگ زد. من: بنال. بهار: مرض و بنال. تو یه ذره ادب حالیت نیست؟ من: نوچ، حالم خوب نیست. حالا زود بگو چیکار داری؟ بهار: آخه نیومدی گفتم شاید چیزیت شده. من: آره دارم میمیرم. بهار: چرا؟ ماهانه؟ من: پَ نه پَ حاملم. بهار: بعیدم نیستا. من: برو بابا تو نامزد داری خطری هستی. من که هیــــــچ. بهار: گمشو بابا، حالا راستشو بگو با کی ریختی رو هم هان؟ من: با مرادی رفتیم خونه خالی. خوب شد؟ بهار غش غش خندید و گفت: وااااای تصورشو کن آوا. من:تصور چرا عزیزم؟ من خودم لایو دیدم.(Live) بهار: خوب خفه شو دیگه. نمیای نه؟ بهتر، امروز پیش کامی جونم میشینم. من: تف تو اون قیافت، رو نیست که سنگ پا قزوینه. بهار: از دوستم یاد گرفتم. بای. من: برو بمیر شوهر ندیده. قطع کردم و باز از درد و بی حالی دراز کشیدم روی تخت. ناهار رفتم پایین، این محسن باز آمپول کزازشو نزده بود و هار شده بود. مثل اژدها نفس میکشید. عصر بود که گفتم میخوام برم بهشت زهرا. محسن: من امروز نمیتونم. من: چرا مثلا؟ محسن: میگم نمیتونم، لابد یه دلیلی داره. من: باشه هرجور راحتی. بعد موبایلمو در آوردم و زنگ زدم به بابام. من: سلام، نه چیزی نشده. فقط خواستم بگم که من و آقای راد میخوایم بریم بهشت زهرا. میخوان از شما اجازه بگیرن. بعد گوشی رو گرفتم سمت محسن و گفتم: با شما کار دارن. محسن پوفی کرد و گوشی رو گرفت. محسن: سلام، بله، بله، چشم. خداحافظ. گوشیو داد دستم و با عصبانیت نگاهم کرد، پوزخندی زدم و رفتم توی ماشین نشستم. چند شب بعدش توی اتاقم بودم که دلم واسه محسن غش رفت. خیلی وقت بود که درست و حسابی باهام حرف نزده و حتی گیر نداده بود. صبح برای نماز بیدار شدم، نمازم که تموم شد داشتم چادرمو تا میکردم که دستم خورد به عطرم و افتاد زمین. پشت سرش محسن پرید توی اتاق. باز اسلحش توی دستش بود. من: محسن چیزی نیست، داشتم چادرمو تا میکردم که دستم خورد به عطر و افتاد. محسن نگاه تحقیر آمیزی بهم کرد و گفت: واقعا خوبه، مردم همه غلطی میکنن ولی برای ظاهر سازی نماز میخونن. با تعجب بهش نگاه کردم. من: چرا اینجوری میگی؟ محسن: نمیخواد خودتونو به موش مردگی بزنید خانم پرند. من از همه چیزتون خبر دارم. من: همه چیز من چیه؟ میشه بهم بگی؟ خواست از اتاق بره بیرون که رفتم جلوش وایستادم و به در تکیه دادم. من: منظورت از این حرفا چیه؟ من چیکار کردم که داری با من اینجوری رفتار میکنی؟ محسن من دوست دارم، تا اونجایی که یادمه تو هم دوستم داری. محسن: من غلط کنم که عاشق آدمی مثل تو بشم. سرم سوت کشید، دلم میخواست جواب دندون شکنی بهش بدم ولی کوتاه اومدم. من: چرا؟ مگه من چیکار کردم؟ محسن عصبانی شد و اومد بازومو گرفت توی دستش و با عصبانیت زل زد به چشمام. دندوناشو از عصبانیت فشار میداد رو هم و صورتش قرمز شده بود. محسن: فکر میکنی خبر ندارم که با مرادی ریختید روی هم و حالا هم خاک تو سرت شده؟ من با تعجب داشتم نگاهش میکردم، مرادی کیه؟ خاک تو سرم شده؟ من: چی؟ محسن منو چسبوند به در و با حرص گفت: خونه خالیو میگم. اول هاج و واج نگاهش کردم. ولی یه دفعه همه چیز یادم اومد و مخم سوت کشید. یعنی حرفهای من و بهارو شنیده؟ حالا این چی در مورد من فکر میکنه؟ یهو مثل ببر زخمی پریدم بهش و هر چقدر که میتونستم با مشت و لگد زدم به سینه و شکمش ولی اون محکم وایساده بود و تکون نمیخورد. داد میزدم: تو غلط میکنی که درمورد من اینجوری فکر کنی. فکر کردی من مثل خودتم؟ اومدی گوش وایسادی که چی؟ خاله زنک بازی؟ من با مرادی ریختم رو هم؟ من خونه خالی رفتم؟ اومد بره بیرون که باز جلوشو گرفتم. من: گمشو همینجا وایسا تا من حرفم تموم نشده حق نداری جایی بری. مگه تو نبودی که میگفتی من پاکم؟ پس چی شد؟ همش حرف بود؟ همش واسهٔ تظاهر بود؟ آخه عوضی من چطوری برم خونه خالی وقتی که هنوز توئه احمق که بهم محرمی بهم دست نزدی؟ فکر میکنی با مرادی رفتم آره؟ مرادی یه دختره، با دختر بریزم رو هم؟ از کنار تختم کتابمو برداشتم و پرت کردم طرفش که خورد به سینه ش و هرچی عکس لاش بود ریخت بیرون. من: اینه عشق من. میبینی؟ کسی که یه روز خوبه و ده روز بده. کسی که به همه چیز و همه کس شک داره. کسی که فکر میکنه چون یه بار ضربه خورده و بهش هرزگی شده همه هرزه ن. کسی که حتی یه نگاه محبت آمیز بهم نمیکنه. خوب ببینش، ببین این همونه که ادعای با خدایی میکنه. این همونه که کتابهای دینی و اسلامی میخونه. حالا داره اینجوری به دختر مردم تهمت میزنه. محسن همینجور با تعجب داشت به عکسها و نقاشیهای مختلف از خودش که ریخته بود روی زمین نگاه میکرد. احساس ضعف میکردم، انگار همهٔ انرژیمو صرف صدام کرده بودم. اتاق دور سرم چرخید و افتادم زمین. چشم که باز کردم ظهر بود، سرم به دستم وصل بود. چشمهامو روی هم گذاشتم، چرا سرم بهم وصله؟ کم کم یادم اومد که صبح چی شده بود. بلند شدم و به سوزن نگاه کردم. سوزنو از دستم کشیدم بیرون و بلند شدم. اما دو قدم که رفتم باز سرم گیج رفت و افتادم زمین. نه، من نباید ضعیف باشم. باید بلند بشم. داشتم سعی میکردم بلند بشم که محسن اومد توی اتاق و نشست کنارم که کمکم کنه. دستمو از دستش کشیدم بیرون و با غیظ گفتم: به من دست نزن. باز اومدم بلند بشم که دستم شل شد و با صورت افتادم زمین و لبم زخم شد. محسن شونمو گرفت و برم گردوند و به صورتم خیره شد. بعد دست انداخت زیر پام و بلندم کرد. منو خوابوند روی تخت و از اتاق بیرون رفت. احمق حتی یه معذرت خواهی هم نکرد. ول کرد و رفت. برو بمیر که ازت متنفرم. همینجور داشتم گریه میکردم که در باز شد و محسن با جعبه کمکهای اولیه اومد توی اتاق. روی تخت نشست. اخم کردم و به پنجره خیره شدم. محسن: دستتو بیار. محل نذاشتم. محسن دستمو با خشونت گرفت و خونها رو از جای سوزن پاک کرد. زیر لب داشت غر میزد. محسن: دخترهٔ احمق، زده دستشو شل و پل کرده. نمیگه یه وقت رگش بپوکه. بعد چسب زد به دستم و پنبه برداشت و خون لبمو پاک کرد. محسن: کله خرابتر از این من توی کل زندگیم ندیدم. زد لبهای خوشگلشو داغون کرد. قلبم لرزید. لبهای خوشگلشو؟ خیلی خشک بهش گفتم: بادیگارد، از اتاقم برو بیرون میخوام استراحت کنم. محسن همینجور داشت منو نگاه میکرد، منم پشت بهش دراز کشیدم و اشک ریختم. از اتاق که رفت بیرون از زیر بالشم پیراهنی که داده بود بشورمو در آوردم و گرفتم توی بغلم. آخه من عاشق چی تو شدم؟ هروقت نزدیکم بودی اشکامو در آوردی یا بلایی سرم آوردی. از وقتی من اینو دیدم همش افتادم توی بیمارستان و با سرم سوراخ سوراخم کردن. در باز و بسته شد. اه بابا اینم حالا ول نمیکنه ها. بر نگشتم که بهش نگاه کنم. اومد نزدیک و روی تخت نشست، دست کشید روی موهام. برگشتم فحشش بدم که قیافهٔ گرفته میلادو دیدم. میلاد: بیداری آوا. بهتری؟ به زور لبخند زدم و گفتم: اوهوم. میلاد پیشونیمو بوسید و گفت: چرا اینقدر به خودت فشار میاری؟ چرا اینقدر فکر الکی میکنی هان؟ ببین چی به روزت اومده. چرا سرمتو اینجوری در آوردی؟ نمیگی خدای نکرده یه وقت بلایی سرت بیاد؟ اونوقت من چیکار کنم؟ لبخند زدم و گفتم: چیزیم نیست، غذا بخورم، قوی میشم، خوب میشم. بعد میشم همون دختر شیطونی که همه تشنه خونشن. میلاد خندید و گفت: نه مثل اینکه حالت خوبه و جای نگرانی نیست. من: میلاد، منو مثل بچگیامون بغل میکنی؟ میلاد لبخند مهربونی زد و گفت: آره عزیزم. بعد اومد کنارم روی تخت نشست و منم سرمو گذاشتم روی سینه ش، میلادم دستشو حلقه کرد دور کمرم. من: آخییش، نمردیم و داداشمون باز اینجوری بغلمون کرد. میلاد: ای شیطون، پس خودتو الکی به مریضی زدی که من اینجوری بغلت کنم؟ من: آره دیگه، جدیداً بغلت گرون شده. باید در حالت مرگ باشی که آقا میلاد یه نگاهی بهت بندازه و دلش بسوزه تا بغلت کنه. میلاد: آوا تو عاقل نمیشی نه؟ من: نوچ، تو هستی که عاقلی، دیگه لزومی نداره که من عاقل بشم. فردا صبح که بیدار شدم باز رفتم سر مزار مامانم. توی ماشین باز روی صندلی عقب نشستم و اصلا به محسن نگاه نکردم. وقتی برگشتم خونه بابا گفت که خانواده کمالی شب مهمونمون هستن. این بابای منم نمیخواد بفهمه که آقا من ناسلامتی مریضم، دیروز بود که غش کردما. شب شد و مهمونا اومدن. واه واه واه، نگاه قیافه های اینا رو. آقای کمالی و پارسا کت و شلوار پوشیده بودن.خانم کمالی و پریسا هم همچین آرایش کرده بودن انگار میخوان برن عروسی. پریسا که انگار اصلا لباس تنش نبود. دوباره پارسا رو به روی من نشسته بود و داشت مثل بز منو نگاه میکرد. واه ایشالا گاوی چش بگیری که اینقدر به چشات ننازی برادر. پریسا پاهاشو انداخته بود رو هم و همه چیزش پیدا بود. نگاه بابا و داداششو، عین خیالشونم نبود. آی چیز به غیرتتون. محسن اومد سلام کرد و رفت پیش میلاد نشست که میشد رو به روی پریسا. اه حالا رنگ لباس زیر پریسا رو هم میبینه. شیطونه میگه بپرم بگم اییییی نفس کش، پر و پاچتو جمع کن ضعیفه. لبمو گاز گرفتم که دیدم خاله دستمو گرفت و بهم لبخند زد. وای خاله اگه بدونی پسرت چه سینمایی رو به روشه که امشب اینجوری نمیخندیدی، خون گریه میکردی. آقای کمالی و بابا داشتن با هم حرف میزدن، پریسا هم داشت سر میلاد بدبختو میخورد. منم اصلا حواسم به اینا نبود، این پارسا هم این وسط همچین زل زده بود به من که دلم میخواست با چماق بزنم تو سرش که صدای اسب آبی بده.مگه اسب آبی هم صدا داره؟ خوب حالا میزنم که از این به بعد صدا بده. با صدای خانم کمالی به خودم اومدم. خانم کمالی: خوب عروس خانم نمیخوای از خودت حرف بزنی؟ عروس خانم؟ کی عروسه؟ نگاهش کردم، داشت به من و خاله نگاه میکرد. ای وای خاک عالم. واسه خاله خواستگار اومده؟ دوماد کیه؟ به دور و برم نگاه کردم، کسی که باهاشون نبود. نگاهم روی آقای کمالی ثابت موند. یعنی واسه این پیر خرفت اومدن؟ ای روزگار، دیدی؟ با زن و بچه هاش اومده خواستگاری زن دومش. حالا خاله چطور راضی شده که اینا بیان خواستگاریش؟ اه اه اه، محسن خوش غیرتو بگو. ای خاک تو اون سرت که آبروی هرچی مرده بردی. منم برگشتم زل زدم به خاله و منتظر موندم تا حرف بزنه، خاله با چشم و ابرو داشت بهم اشاره میکرد. آخی خاله خجالت میکشه. من: خاله چیه؟ خجالت میکشی؟ خجالت نکش حرف بزن. چشمهای خاله گرد شد و داشت با تعجب به من نگاه میکرد. خاله: عزیزم همه منتظرن که حرف بزنی. من: چرا من؟ شما باید حرف بزنید. گفتن عروس خانم. یه لحظه خونه غرق سکوت شد که با قهقهه میلاد سکوت خونه از بین رفت. من هاج و واج به میلاد که داشت میخندید نگاه کردم. این چشه آخه؟ محسن سرشو انداخته بود پایین و دستش روی دهنش بود و داشت میخندید. هر هر هر، رو آب بخندی. به دور و برم نگاه کردم که همه مثل ژله از خنده میجنبیدن. بابا اینا روانین بخدا. از "یه چیزیشون خله" هم فراترن. بابا که از عصبانیت سرخ شده بود یه لبخند مصنوعی زد و گفت: آوا جان، ایشون منظورشون به شماست. من با دهن باز به خاله که از خجالت لپش گٔل انداخته بود نگاه کردم. چه گندی زدم، بیچاره خاله. خودمو زدم به خنگی و گفتم: چی؟ من عروسم؟ خانم کمالی: آره عزیزم، ما امشب اومدیم خواستگاری تو. من: خواستگاری من؟ واسه کی؟ آقای کمالی؟ بعد برگشتم به آقای کمالی نگاه کردم، میلاد به زور جلوی خندشو گرفته بود. این کثافت به من چیزی نگفته بود. صبر کن حال تو رو هم میگیرم. خانم کمالی: ای وای نه عزیزم، واسه پارسا پسرم. توی دلم گفتم آهان پارسا خانم. من: ولی کسی به من در مورد این موضوع چیزی نگفته بود. خانم کمالی: حالا اشکال نداره، الان که فهمیدی یکم از خودت صحبت کن. من: چی بگم والا، شما که از همهچیز ما خبر دارید. دیگه نمیدونم چی باید بهتون بگم. آقای کمالی: احمد جان اگه اجازه بدی پارسا و آوا جون برن توی حیاط و با هم حرف بزنن. بابا: اختیار دارید، من که حرفی ندارم. آوا جان ایشونو راهنمایی کن. من: خودشون که راهو بلدن پدر جان، لزومی نداره که من ببرمشون. پارسا بلند شد ولی من همینجور نشسته بودم. خاله دستمو گرفت و بهم لبخند زد. منم پوفی کردم و بلند شدم و بدون اینکه منتظر پارسا بمونم رفتم توی حیاط. رفتیم زیر آلاچیق نشستیم. همینجور ساکت خودمو با موبایلم مشغول کرده بودم که پارسا صدام کرد. سرمو گرفتم بالا که دیدم دستی به موهای بورش زد و بردشون عقب. پارسا: نمیخوای چیزی بگی؟ من: نه من حرفی ندارم. پارسا: خوب پس من میگم، همونطور که میدونی من ۲۴ سالمه، توی شرکت بابا کار میکنم. دوتا ماشین و خونه و ویلا توی شمال و زمین توی لواسون و چندتا مغازه هم توی شیراز دارم. من آدمیم که همیشه به خواسته هام رسیدم و تا به خواستم نرسم دست بر نمیدارم. باور کنید که من خوشبختتون میکنم. من: چطوری؟ پارسا: هرچی که بخواید زیر پاتون میریزم. طلا، جواهر، ماشین، هر مسافرتی که خواستید. من: اینا که حالا خودمم دارم و چشم و دلم سیره. خوشمم نمیاد مثل این تازه به دوران رسیدها از مال و منالم حرف بزنم. خوشبختی توی این چیزا نیست، خوشبختی به اینه که آدما هم دیگه رو دوست داشته باشن. به هم احترام بزارن. مثل کوه توی سختیها پشت هم باشن. فکر نکنم که شما بتونید این کارا رو برای من انجام بدید. بعد بلند شدم و رفتم سمت خونه. داخل که شدم همه سرها سمت من بود. خانم کمالی: اومدید؟ من برگشتم عقبو نگاه کردم و گفتم: نه هنوز تو راهم یه دو دقیقه دیگه صبر کنید میرسم. مثل بستنی آب شد و رفت تو زمین که دلم خنک شد. ولی واسهٔ ظاهر سازی خندید و گفت: ای شیطون. آقای کمالی: خوب عزیزم به کجاها رسیدید؟ من: به نقطه سر خط. آقای کمالی به زور خندید و گفت: یعنی چی؟ من: یعنی اینکه ما به هم نمیخوریم. پریسا: وا چرا؟ پارسا از در اومد تو و اخمهاش تو هم بود. من: چونکه هر چقدر که برادر شما ناز و ظریفه، من خشک و خشنم. میترسم آخر یه اشتباهی بشه و ایشون بجای من حامله بشن. با این حرفم میلاد پقی زد خنده، حالا محسن هرکاریش میکنه مگه این ساکت میشه. تو دلم قربون صدقش رفتم که زد قهوه ایشون کرد. خانم کمالی که حسابی ترش کرده بود گفت: وا، این حرفا یعنی چی؟ من: واضحتر از این باید بگم که پسر شما پسر نیست و خانومه؟ میلاد دست گذاشته بود روی دهنش که صدای خنده ش بالا نره و صورتش سرخ شده بود و اشک میریخت. بابا: آوا، این چه طرز حرف زدن با مهمونه؟ من: خوب چی بگم بهشون؟ خودشون یعنی نفهمیدن که پسرشون مشکل داره؟ یعنی اینقدر اعتماد به نفسشون بالاست که پا شدن اومدن خواستگاری من؟ پریسا از جاش بلند شد و گفت: حالا مگه خودت چه تحفه ای هستی؟ من: من هر تحفه ای که باشم، تحفه ی دست خورده و عملی نیستم. حالا هم بفرمایید برید بیرون. وای که قیافهٔ همشون دیدنی بود. خانم کمالی: فکر کرده نوبرشو آورده دخترهٔ بیادب. بشین و ترش کن ببینم کی میاد با این اخلاقت میگیرتت. من: من حاضرم به قول شما اینجا بترشم ولی با خانمی مثل پارسا جون زندگی نکنم. بابا همینجور داشت دنبالشون میرفت و ازشون عذر خواهی میکرد. میلاد هم همینجور دراز کشیده بود و مثل کرم به خودش میپیچید و داشت میخندید. خاله: کار خوبی نکردی عزیزم. من: خاله حقشون بود، چششون دنبال پولمونه. یه مشت آدمای تازه به دوران رسیده. اومدم قبل از اینکه بابام بیاد فرار کنم که یهو صدای فریادشو که صدام میکرد شنیدم. وایسادم و بهش نگاه کردم. بابا: این چه جلف بازی بود که در آوردی؟ آبرومو جلوشون بردی. من: آبروتون چرا بره؟ یعنی این تازه به دوران رسیده ها اینقدر مهمّن که میخواستی دخترتو دستی دستی بهشون بدی که آبروتون نره؟ بابا: خفه شو، اگه نمیخواستیش درست بهشون میگفتی که راضی نیستی. نه اینجوری با آبروی من بازی میکنی. من: غلط کردن اومدن خواستگاری من. اصلا کی به اینا اجازه داد که بیان؟ بابا: من. حرفیه؟ من: شما باید اول از من اجازه میگرفتید. بابا: اینجا خونهٔ منه و من هر کاری دلم میخواد میکنم و تو حق نداری هیچ غلط اضافه ای بکنی. من: خوبه والا، حالا چونکه این خونه با پول کثیف شماست، باید هرکاری که دلتون میخواد بکنید. واقعا که پستید، به جز خودتون به فکر کس دیگه ای نیستید و نظر کسی براتون مهم نیست. بابا دستشو بلند کرد و یکی زد توی گوشم. پرت شدم روی زمین. ای بابا خب یه ندایی میدادی تا خودمو محکم بگیرم و نخورم زمین. عجب دوره زمونه ای شده، پدر هم پدرهای قدیم. بلند شدم و خون دهنمو تف کردن. پوزخند زدم بهش. بابا تا پوزخند منو دید عصبی تر شد و اومد نزدیک که باز بزنتم که میلاد جلوشو گرفت. میلاد: اجازه نمیدم دیگه روی آوا دست بلند کنی. بابا با تعجب به میلاد نگاه کرد. بابا: برو گمشو اونور تا نزدم تورو هم داغون کنم. میلاد: شما هیچ کاری نمیتونید بکنید، تا الانم اشتباه کردم که جلوی شما کوتاه اومدم. از این به بعد نمیذارم به آوا دست بزنی. دیگه داری شورشو در میاری. بابا: حالا دیگه شما دوتا جلوی من قد علم میکنید؟ برید از خونه م بیرون. میلاد: مطمئن باشید که ما چیزی توی این خونه نداریم که با رفتنمون از دستش بدیم. ولی اینجا میمونیم و شما هم هیچ کاری نمیتونید بکنید. چونکه این خونه به اسم مامان بوده که حالا به اسم من و آواست. ای جان، با این حرفش قند تو دلم آب شد. بابا: یعنی میگی که من از این خونه برم بیرون؟ میلاد: نه، من کسی رو بی خونه نمیکنم. به مال و منالمم نمی نازم. اینقدر مَردم که بذارم شما توی این خونه باشید و تا چیزی شد تهدید به طردتون نکنم. بابا خشکش زده بود. منم دست کمی از بابا نداشتم. میلاد دستمو گرفت و با خودش برد بالا. توی اتاق که تنها شدیم همینجور زل زدم بهش. اولین بار بود که اینقدر عصبی میدیدمش. پریدم بغلش و ماچ بارونش کردم. من: الهی فدای داداش با غیرتم بشم. الهی من قربون اون عصبانیتت بشم. الهی من بمیرم برات که از آجیت طرفداری میکنی. میلاد نگاهی بهم کرد و صورتمو گرفت تو دستاش. میلاد: ببین چجور زده که جای دستش مونده. تو چطوری با کتکی که این زده باز جرات میکنی که جلوش وایسی؟ من: بابا خواهرتو دست کم گرفتیا، من خودم به جکی چان و بروس لی درس میدادم. میلاد پیشونیشو چسبوند به پیشونیم و خندید. من: حال کردم چه جوری زدی خانواده کمالی رو با خندهات قهوه ای کردی. میلاد: دختر تو چقدر بلایی. من اگه جای تو بودم بعد از اون سیلی که بابا بهم زد الان داشتم از عصبانیت و غصه منفجر میشدم. تو نشستی ذوق میکنی؟ دست انداختم دور گردنش و گفتم: کتکهای بابا مهم نیست. دیگه بهشون عادت کردم. طرفداریهای تو مهمه که منو مرده (همون منو کشته). شب که می خواستم بخوابم، به اتفاقهای امروزم فکر می کردم. واقعا عجب جراتی دارما. چجوری این همه حرف به اونا زدم و از بابا نترسیدم؟ وای چه سوتی دادم وقتی که فکر کردم برای خاله اومدن خواستگاری. لباس محسنو از زیر بالشت در آوردم و تو بغلم گرفتم. بوی عطرشو میداد. اونروز که داده بود که بشورمش، برداشتمش برای خودم و الکی بهش گفتم که انداختمش دور. با اینکه خیلی از دستش ناراحت بودم و دلمو شکونده بود، ولی بازم تا نگاهشو میدیدم دلم میلرزید. توی همین فکرا بودم که در اتاق باز شد و سایهٔ یکیو دیدم، برگشتم سمت در که دیدم محسنه. باز پشتمو کردم بهش و دراز کشیدم که بیخیال شه و بره. صدای قدمهاشو میشنیدم که داشت بهم نزدیک میشد. پیرهن رو زیر بالشت گذاشتم. یهو با یه حرکت دراز کشید و از پشت منو گرفت توی بغلش. من هی تقلا میکردم که از دستش در برم. من: ولم کن محسن حوصلتو ندارم. محسن: آوا خواهش میکنم حرفمو گوش کن. من: نمیخوام، به اندازهٔ کافی حرفهاتو شنیدم. اگه بلند نشی جیغ میزنما. محسن یه دستشو گذاشت روی دهنم و با دست دیگه ش منو روی کمر خوابوند و دستمو گرفت. صورتشو نزدیک صورتم آورد که نفسم بند اومد. محسن: آوا ازت میخوام که منو ببخشی. تو راست میگی، من احمقم، خرم، عوضیم. لیاقت تورو هم ندارم. ولی ازت میخوام که خودتو جای من بذاری. اگه تو بودی و این حرفا رو از زبون من میشنیدی چی؟ چه حالی میشدی؟ دیگه آروم شده بودم و هیچ تلاشی واسه در رفتن نمیکردم. واقعا اگه من جای محسن بودم چیکار میکردم؟ شاید بدتر از این میکردم. محسن آروم دستشو از روی دهنم برداشت. محسن: به چی فکر میکنی؟ من: من اگه جای تو بودم و این حرفا رو از زبون تو میشنیدم که رو هم ریختین و حامله ای، تورو با پارسا عروسی میدادم. محسن اول همینجور داشت نگاهم میکرد، کم کم لبخند زد، بعدش شروع کرد به خندیدن. محکم بغلم کرد. محسن: آوا بخدا خیلی دوست دارم. خیلی زیاد. من: منم دوست دارم. از بغلش اومدم بیرون، دوتامون سرمون روی بالشت بود و داشتیم به هم نگاه میکردیم. چقدر دلم براش تنگ شده بود. من: محسن چرا تو اینجوری میکنی؟ این کارات چیه؟ بخدا داری دیوونم میکنی. محسن دستشو گذاشت روی لبم و گفت: ششش، میدونم عزیزم که خیلی بدم.شکاکم، ولی تو هم باید درکم کنی. همش میترسم باز اعتماد کنم و خودم ضربه بخورم. فکر میکنی من دلم نمیخواد که نزدیکت باشم؟ دلم نمیخواد که حرفهای دلمو بهت بزنم؟ ولی خودتو جای من بذار، همه چیز آماده ست و چند روز قبل از عروسیت ببینی نامزدت توی بغل یکی دیگه ست. چی میکشی؟ با این حرفش مورمورم شد و لرزیدم. مثله گربه خودمو توی بغل محسن جا دادم. من: وای نه، من که دیوونه میشم. محسن قول بده که از این به بعد اینقدر بداخلاقی نکنی و بشی همون محسنی که من عاشقش شدم. سرشو بلند کرد و زل زد به چشمهام. محسن: تو عاشقمی؟ من: خوب آره. مگه چیه؟ محسن لبخند قشنگی زد و باز منو محکم گرفت توی بغلش. بعد شروع کرد به خندیدن. من: به چی میخندی؟ محسن: دختر تو گوله آتیشی، این چه کاری بود با خانواده کمالی کردی؟ سرمو بلند کردم و به محسن نگاه کردم. من: واااااای محسن دیدی سوتی رو؟ فکر کردم واسه خاله اومدن خواستگاری. بیچاره خاله از خجالت سرخ شده بود. محسن خندید که چال لپش پیدا شد. دلم غش رفت و پریدم چالشو بوسیدم. محسن مهربون نگاهم کرد. محسن: حالا نگفتی قضیه اون حاملگی چی بود که داشتی به بهار میگفتی؟ من: وای نگو، من این بهارو ببینم میکشمش. دیوونهٔ خرفتی. دیدی بخاطر اون من توی چه مصیبتی افتادم؟ هیچی بهش گفتم حالم بده نمیام دانشگاه. گفت مریضی؟ گفتم پ نه پ حاملم. دیگه همینجوری شوخی کردیم که گفتم از مرادی حامله شدم. محسن دستمو گرفت و بوسید: معذرت میخوام که بهت شک کردم. لبخند زدم و هیچی نگفتم. محسن جای سیلی بابا رو نوازش کرد. محسن: آوا نمیدونم اگه میلاد دخالت نکرده بود میتونستم جلوی خودمو بگیرم یا نه. خیلی بد زد، تازه داشت اون زخمه خوب میشد، حالا اینم اضافش شد. دستشو گرفتم و لبخند زدم. توی سکوت داشتیم به هم نگاه میکردیم، دستمو گذاشتم روی بازوش و زخم دستشو ناز کردم. رفتم نزدیک و جای زخم بازوشو بوسیدم. محسن داشت با تعجب نگام میکرد. من: این جای زخمیه که بهم ثابت کرد مردهای با غیرت هم توی این دوره زمونه پیدا میشن. تا آخر عمر هروقت ببینمش یاد شجاعتت می افتم. محسن: خوب اون زخم بالاییشو هم بوس کن. بعد غش غش شروع کرد به خندیدن. من: بالاییشو خودت بوس کن، به من چه. محسن: به تو چه؟ زدی دستمو داغون کردی بعد میگی به من چه؟ با تعجب گفتم: من؟ محسن: بله آوا خانم، یادت نیست یه بار اتاقتو بهم ریختی. بعد مجسمه رو پرت کردی که خورد به دیوار و یه تیکه ش پرید و خورد به بازوم؟ تازه یادم اومده بود. از خجالت نگاهمو ازش دزدیدم. من: اوه، اصلا یادم نبود. ببخشید. محسن: فکر نکن حالا چون خجالت کشیدی ازت میگذرم. تا نبوسیش نمیبخشمت. از اینهمه شیطونی خنده م گرفته بود. آروم جای اون زخمش رو هم بوسیدم. من: حالا خوب شد؟ محسن: ای بد نشد. من: پررو. محسن: خوب آوا من برم دیگه، میترسم کسی بیاد و ببینتمون. درت هم که کلید نداره. من: آره یه آدم فوضولی اومد کلیدمو برداشت و رفت. محسن: لابد فوضولی کردی که اونم فوضولی کرده دیگه. من: من به این عاقلی، چیکارش دارم. خودش خوشش میاد صدامو در بیاره. محسن پیشونیمو بوسید و گفت: اون اگه یه روز صداتو نشنوه که دیوونه میشه. من: اِ؟ پس خوب آتویی دستم دادیا. دست درد نکنه. بعد غش غش خندیدم. محسن سرشو تکون داد و مثل جن از اتاق رفت بیرون. خدا جون مرسی، اون حرفایی که اونروز زدم از ته دلم نبودا. من محسنو دوست دارم، یه موقع اونو ازم نگیریا، باشه؟ مرسی فدات، شب بخیر. صبح بیدار شدم و به دور و برم نگاه کردم. آخی چه روز خوبیه. زود دوش گرفتم و رفتم توی آشپزخونه. محسن مثل همیشه داشت روزنامه میخوند. ولی جواب سلاممو با لبخند داد. با اشتها شروع کردم به صبحونه خوردن، خاله از آشپزخونه رفت بیرون و صغری خانمم داشت ظرفها رو میذاشت توی ماشین ظرف شویی. دلم هوس کرد که یکم محسنو اذیت کنم. روزنامشو کشیدم پایین و واسش ابرو تکون دادم. محسن خندید و باز روزنامشو خوند. باز کشیدمش پایینو واسش بوس فرستادم. یهو دیدم چشمهای محسن تا حد امکان باز شدن و داره منو نگاه میکنه. با یه حرکت بامزه ای زد تو پیشونیش که یعنی تو عقل نداری و روزنامه رو گذاشت کنار. منم خوشحال باز شروع کردم به خوردن و به محسن نگاه کردن. یه لقمه درست کردم و گرفتم جلو دهنش. هی با ابرو اشاره میکرد که نه زشته. هرکاری کردم نخورد، منم اخم کردم و خودم لقمه رو خوردم.سنگینی نگاهشو حس کردم ولی به روی خودم نیاوردم. دیدم از زیر میز هی داره با پاش میزنه به پام. با اخم بهش نگاه کردم، دیدم چشمهاشو چپ کرده و زبونشو در آورده. من با تعجب به این آدم دیوونه نگاه میکردم. نتونستم جلوی خندمو بگیرم و غش غش خندیدم. صغری خانم برگشت که ببینه به چی میخندم که یهو محسن خودشو جمع و جور کرد و مثلا داشت چای میخورد و از چیزی خبر نداره. من: مامانی یاد یه کار این کامی دیوونه افتادم. صغری خانم لبخند زد و از آشپزخونه رفت بیرون. همینجور داشتم میخندیدم که محسن یه لقمه گرفت جلوی دهنم. لقمه رو خوردم و انگشتشو گاز گرفتم. محسن: اِ اِ ، ول کن. همینجور که انگشتشو گاز گرفته بودم گفتم: نه، من هرچی توی دهنم اومد دیگه درش نمیارم. محسن با چشای گرد شده داشت نگاهم میکرد و لابد میگفت این آدم خوره. ولی دلم براش سوخت و انگشتشو ول کردم. با یه حالت لوسی گفتم: مادر جون عزیزم کجا رفت؟ محسن: کی؟ من: مادر شوهرمو میگم؟ خانم راد. محسن یه ابروشو با حالت بامزه ای انداخت بالا و گفت: ببینم، خوب داری شوهر شوهر میکنیا. چشم منو دور دیدی که هی شوهر شوهر میکنی؟ بیجا کردی که زن کسی بشی، تو فقط زن من میشی. حالا نوبت من بود که با چشمهای گشاد شده بهش نگاه کنم. یعنی با زبون بی زبونی داشت میگفت که خوشم نمیاد بهم بگی شوهر. آخرشم اونجوری گفت که مثلا من ناراحت نشم. من: بابا تو یه چیزیت میشه. من برم آماده بشم که دیرم شد. زود رفتم آماده شدم و به حرفها و کارای محسن فکر میکردم. محسنم اگه بخواد خوب باشه خیلی خوش اخلاقه ها. سوار ماشین که خواستم بشم، محسن اومد در جلو رو برام باز کرد و منم نشستم. بعدش درو بست و رفت پشت فرمون نشست. من: بابا با احساس، یکم احساساتو واسه روز دیگه هم بذار. محسن: احساسات من تموم نشدنیه عزیزم. یه لبخند پسر کش زدم که فکر کنم محسن آب دهنش راه افتاد. وقتی که ماشین میروند همینجور به دستش نگاه میکردم. چه دستش مردونه و قویه. انگشتهای کشیده و مردونه. داشتم تصور میکردم که با حلقه چه شکلی میشه. به دستش که روی دنده بود نگاه کردم، دستمو گذاشتم روی دستش. برگشت و نگاهم کرد، لبخند زدم اونم لبخند زد.وقتی رفتم توی کلاس، دیدم کامی نیست و بهارم اخمهاش تو همه. ای بابا، اول نامزدی دعوا کردن. من: سلام، چطوری؟ بهار: سلام، بد. من: چرا عزیزم، چی شده؟ بهار: کامی امروز گفت که نمیاد، از دیروز سرمای شدیدی خورده. من: بس که نامزدت نخورده ست، اینهمه چیزو ول کرده سرما خورده؟ بهار: ببین آوا حوصله ندارم تفنگ محسنو بر میدارم میزنم تو فرق سرتا. من: اولا که محسن نه و آقا محسن. بعدشم تا وقتی که آقا محسن هست شما هیچ غلطی نمیتونید بکنید. باشه عزیزم؟ بهار: برو بابا، اتفاقا خیلیم خوشحال میشه که از شرت خلاص شه. من: ببینم، مگه تو توی قلبشی که این حرفا رو میزنی؟ بهار: نه پس تو توی قلبشی. من: آره. بهار با تعجب داشت نگاهم میکرد که کامی از در لنگان لنگان اومد تو. اومد پشت سرمون نشست. برگشتیم و بهش نگاه کردیم. پیدا بود که حسابی مریضه. من: چرا پاشدی اومدی ؟ برو خونه استراحت کن. بهار: کامی، راست میگه پاشو برو دیگه. کامی: اومدم اینجا که قیافهٔ عشقمو با قیافهٔ نحس تورو ببینم و برم. حالا حرفیه؟ من: غلط کردی، کامی پاشو برو خونه تا نزدم همینجا شل و پلت نکردم. کامی: باشه بابا، ولی بذارین واستون یه چیزی تعریف کنم. بچه ها همه دورش جمع شدن و بعد کامی شروع کرد با آب و تاب تعریف کردن. کامی: امروز رفتم آمپول بزنم، از شانس ما یه دختر تازه کار اومد آمپول منو بزنه. همینجوری که سرنگو گرفته بود توی دستش، لرزون لرزون اومد پیش من و گفت: بسم الله الرحمن الرحیم منم که حسابی زرد کرده بودم از ترسم گفتم: اشهد ان لا اله الا الله. هیچی دیگه، دختره اینقدر خندید که نتونست آمپولو بزنه و خدا رو شکر یکی دیگه اومد زد. با این حرفش کلاس غوغا شد، همه داشتن غش غش میخندیدن. همینجور داشتیم میخندیدیم که دیدیم یه پسر جوون اومد توی کلاس. واا، چجوری دانشجو وسط سال اومده؟ همه بر و بر نگاهش میکردیم که دیدم رفت پشت میز وایساد. پسر: سلام، من استاد جدیدتون هستم که به جای آقای باغبان در خدمتتونم. با این حرفش همه وا رفتیم، یعنی چی؟ آخی آقای باغبان. خشایار از ته کلاس گفت: ببخشید شما اسمتون چیه؟ پسر: مؤدب پور هستم. نشست یکم از اخلاق و قوانینش حرف زد. بعد گفت که اگه کسی سوالی داره بگه. دستمو بالا بردم. مؤدب پور: بفرمایین. من: ببخشید استاد، همیشه این سوال توی ذهنم بوده که چرا شما همیشه آخر کتاباتون بد تموم میشه؟ باز کلاس غوغا شد و همه داشتن میخندیدن. پرستو: آره راست میگه استاد، همهٔ کتاباتون آدمو دپرس میکنه. من: اولش کلی میخندی و میخندی، یهو آخرش همچین میزنه دپرست میکنه که همهٔ خنده هایی رو که کردی از دلت در میاره. برگشتم به آقای مؤدب پور نگاه کردم که برعکس تصورم همینجور با لبخند داشت بهم نگاه میکرد. منم بهش لبخند زدم. یه جوون تقریبا ۳۰ ساله بود، با چشمهای خاکستری خوشگل. پوست سبزه که جذابیتشو دو برابر میکرد. لبخند قشنگی داشت که دل هر آدمیو میبرد، هر آدمی جز من که عاشق چشمهای به رنگ شب محسن بودم. استاد شروع کرد به درس دادن، منم هر از گاهی یه چیزی میپروندم که بچه ها ریز میخندیدن. بعد از تموم شدن کلاس، با محسن داشتیم از کلاس میرفتیم بیرون که استاد صدام کرد. مؤدب پور: ببخشید خانم میشه یه لحظه تشریف بیارید. رفتیم پیشش که یه نگاهی به محسن کرد و گفت: اجازه میدید یه لحظه با ایشون تنهایی صحبت کنم؟ محسن یه نگاه به سر تا پاش انداخت که فکر کنم بیچاره خودشو خیس کرد، آی قربون اون نگاه جذابت برم من. محسن رفت یکم دورتر وایساد، ولی میدونستم که همه چیزو داره میشنوه. مؤدب پور: ببخشید میشه اسمتونو بدونم؟ من: پرند هستم. مؤدب پور: خانم پرند، ایشون نامزدتون هستن؟ اخم کردم و گفتم: چطور؟ صداشو صاف کرد و گفت: هیچ، آخه بهشون گفتم که برن اما انگار دلشون نمیاد که شما رو ول کنن. باز با اخم گفتم: شما میتونید برید از دفتر درمورد من بپرسید. کارتون تموم شد؟ مؤدب پور: چرا عصبی میشید؟ قصد فوضولی کردن نداشتم، کنجکاو شده بودم. راستش میخواستم بگم درسته که نظم کلاسو بهم میزنید، ولی از شیطنتاتون خوشم میاد. چون شیطنتتون به جاست. بهش نگاه کردم. داشت بهم لبخند میزد، منم لبخند زدم و زود خدافظی کردم. سوار ماشین شدیم. محسن باز اخم کرده بود. محسن: این مرتیکه چی میگفت؟ برگشتم با یه لبخند گشاد بهش نگاه کردم. من: تو که همه چیزو با رادارت شنیدی دیگه چرا میپرسی؟ محسن نتونست جلوی خنده شو بگیره. لبخندی زد و زیر لب گفت: بلا. من: جانم کارم داشتی؟ محسن: من صد دفعه به تو گفتم آرایش نکن، موهاتو بیرون نیار. من: واا محسن، من که دیگه آرایشم فقط یه ریمل و رژ لبه. محسن: همونم نمیخوام بزنی. من: باشه نمیزنم، دیگه چی؟ محسن: این موهات چیه؟ بلوند کردی، رنگ موهای طبیعی خودت خیلی قشنگتره. با تعجب برگشتم بهش نگاه کردم. من: تو رنگ موهای طبیعی منو از کجا دیدی؟ محسن: ندیدم. من: دروغگو دشمن خداست، عکسمو دیدی؟ محسن ساکت بود. ذوق کردم. من: یعنی اینقدر دوستم داری که عکسمو دید زدی؟ محسن: استغفرالله. دختر تو چرا چرت و پرت میگی؟ من: اصلا همینجا برو سمت چپ. محسن: چرا؟ من: تو برو تا من بهت بگم. وقتی رسیدم به جایی که میخواستم، ازش خواستم ماشینو پارک کنه. من: ببین، کار من شاید ۲-۳ ساعت طول بکشه. میخوای برو خونه یا جایی اگه کار داری. من اینجام. کارامو که انجام دادم زنگ میزنم بیای دنبالم. محسن: اینجا چیکار داری؟ من: تو کاریت نباشه، فقط زنگ زدم بیا. پیاده شدم و زودی رفتم از پله ها بالا. تا درو باز کردم همون آرایشگر همیشگیم که اسمش مریم بود اومد استقبالم. مریم: به به، آوا جون. چه عجب از این طرفا؟ راه گم کردی عزیزم؟ من: مریم جون خدا بگم چیکارت نکنه، دختر من که همین یک ماه پیش پیشت بودم. مریم: آخه تو قبلا ها ماهی ۳-۴ بار میومدی. الان کم پیدا شدی. من: یکم گرفتار بودم، خوب ببینم تو الان مشغولی؟ مریم: نه بابا، من کی واسه تو مشغول بودم؟ بیا عزیزم بشین. نشستم و اومد کنارم وایساد. مریم: خوب بگو جونم چیکار میخوای برات کنم؟ میخوای باز از ریشه برات بلوند کنم؟ من: نه، ایندفعه میخوام یه دست قهوه ای شکلاتی کنی. وقتی کارش تموم شد خودمو توی آینه نگاه کردم، ووی عجب تیکه ای شده بودما. زنگ زدم به محسن که گفت دم دره. مقنعه مو تا حد امکان کشیدم جلو و رفتم سوار ماشین شدم ولی بهش نگاه نکردم. محسن: بریم؟ من: اوهوم. نگاه خیره شو روی خودم حس میکردم، بعدش ماشینو روشن کرد و حرکت کرد. خونه که رسیدیم، مستقیم رفتم توی اتاقم. لباس عوض کردم، موهامو باز گذاشتم و آرایش ملایمی کردم. صدای صغری خانومو از پشت در شنیدم. درو باز کردم با تعجب اومد تو. صغری: وای مادر ماشالا چقدر خوشگل شدی. من: بهم میاد مامانی؟ خوب شدم؟ صغری: آره مادر، الان قیافت به سنت میخوره. اون چی بود موهاتو زرد کرده بودی انگار یه زن ۳۰ ساله بودی. من: نه مامانی دیگه اونقدرا هم سنمو بالا نشون نمیداد. با هم رفتیم پایین و جلوی تلویزیون نشستم. از عمد جوری نشستم که پشتم به پله باشه و محسن نتونه قیافه مو ببینه. محسن اومد و حس کردم که پشتم وایساده. محسن: سلام. محل نذاشتم و اصلا تکون نخوردم. محسن: سلام عرض شد، با کی کار دارید؟ بلند شدم و آروم چرخیدم سمتش. من: من با دوست پسرم کار دارم، شما اونو میشناسید؟ محسن دوتا چشم داشت، چهارتای دیگه هم قرض گرفته بود و داشت به من نگاه میکرد. یکم اومد نزدیک و با دقت نگام کرد. محسن: آوا تویی؟ چقدر تغییر کردی. من: تغییر خوب یا بد؟ محسن: خوب معلومه، بد. انگار آب یخ ریختن روم. اخمامو تو هم کردم و پشت بهش نشستم روی مبل. من: من خرو بگو بخاطر دل کی رفتم موهای به اون قشنگیو خراب کردم. محسن اومد روی مبل کناریم نشست و دستمو گرفت توی دستش. محسن: آوا به من نگاه کن. مثل بچههایی که قهر میکنن زیر چشمی بهش نگاه کردم. محسن: تو همیشه خوشگل بودی، ولی امشب از همیشه قشنگتری چون خیلی ساده و معصوم شدی. باز قشنگتر هم شدی چون بخاطر من این کارو کردی، یعنی دل منو کامل به دست آوردی. وای که با این حرفش داشتم بال در می آوردم، چقدر قشنگ حرف زد. لبخند زد و چشمهاشو بست. بعد دستشو از دستم در آورد و تکیه داد به مبل. فهمیدم صغری خانم داره میاد. من: مامانی، خاله کجاست؟ نیستش؟ صغری: رفته بیرون مادر، فکر کنم دیگه کم کم پیداش بشه.خلاصه اون شب هرکی منو دید شوکه شد، حتی بابا که تا منو دید همینجور خیره بهم نگاه کرد و آهسته گفت: مهناز. بعد زود به خودش اومد و رفت توی اتاقش.یعنی واقعا من شبیه مامانم شده بودم؟
ارسال نظر برای این مطلب

کد امنیتی رفرش
درباره ما
دلم هوس یک دوست قدیمی کرده یک رفیق شش دانگ یک آرام دل کسی که امتحانش را در رفاقت پس داده ودیگر محک زدن وزیرو رو کردنی در کار نباشد رفیقی که من نگویم و او بشنود بخندم وحجم بغض را در خنده ام ببیند رفیقی که بگویمش برو امـــــــا بـــــــــماند که نرود ....
اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • مدیر وبلاگ

    شیدا 

    آمار سایت
  • کل مطالب : 193
  • کل نظرات : 26
  • افراد آنلاین : 2
  • تعداد اعضا : 12
  • آی پی امروز : 9
  • آی پی دیروز : 34
  • بازدید امروز : 258
  • باردید دیروز : 59
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 0
  • بازدید هفته : 350
  • بازدید ماه : 660
  • بازدید سال : 7,494
  • بازدید کلی : 121,136
  • کدهای اختصاصی
    لبخند زدن خیلی راحت تره تا بخوای به همه توضیح بدی چرا حالت خوب نیست ...